Saturday

آسید ابول

امان از هاله های نور دور سر جماعت و مقام سیادت قدرت پرستان.....

مقاله "آسیدابول" نوشته علی اکبر سعیدی سیرجانی و از کتاب " ته بساط":

آسید ابول

خدابیامرز اموات شما و همه رفتگان اهل اسلام را، پدر خدابیامرز من اولین کسی بود که پای کتاب و مجلات را به ولایتمان بازکرد. کتابفروشی پیرمرد اگر برای خودش جز دردسر و زیان حاصلی نداشت برای من که در سالهای دوروبر ده سالگی می پلکیدم و حرص سیری ناپذیری به خواندن مجلات هفتگی داشتم چیزی از مقولۀ خلوت بی مدعی و سفرۀ بی انتظار بود. یکی از هفتگی های دهاتی پسند آن روزگار مجله ای بود به نام "ترقی" با سرمقاله هایی به قلم مدیرش لطف الله ترقی که من دلباختۀ قلمش بودم.
لطفا تامل کنید و محکومم نکنید که بچۀ ده دوازده ساله را چه به خواندن سرمقالۀ مجله که جای طرح مسائل سیاسی و پیچیده مملکتی است. علت شور و شوق من به خواندن سرمقاله های ترقی این بود که نویسنده بجای انشاء عبارات ملقلق و پرطمطراق، در هر شماره با نقل قصۀ شیرینی می کوشید حرفهایش را با شیوۀ تمثیلی به خوانندگانی که غالبا شهرستانیهای از همه جا بی خبری بودند منتقل کند.
باری، یکی از روزها شمارۀ تازه مجلۀ ترقی از راه رسیده بود و مشغول خواندن سرمقاله اش شده بودم که مشتری دائمی کتابفروشی از راه رسید. آسیدمصطفای مرحوم را می گویم که ظاهرا باید معرف حضور اغلب شما خوانندگان پرت و پلاهای بنده باشد. سید نازنین از نعمت خواندن و نوشتن بی نصیب افتاده بود، اما شوق عجیبی داشت به اطلاع از همه جریانهای روز و شنیدن همه مقالات و اخبار جراید. و هر وقت از برابر کتابفروشی پدرم می گذشت و مرا مشغول خواندن می دید، با عبارت همیشگی اش به سراغم می آمد که " آمیرزا، مگه چی نوشته اند که اینجوری ششدانگ حواست رفته توی مجله؛ بلند بخوان من هم گوش کنم." و از آن به بعد وظیفۀ همه روزه من شروع می شد : هم خواندن مقاله و هم شنیدن تفسیر و تعبیرها و گاهی هم اظهارنظرهای فنی آسیدمصطفی.
آن روز هم سید رسید و مجبورم کرد سرمقاله ترقی را برایش بخوانم. مرحوم ترقی به شیوه معتادش قصه ای بافته و چاشنی سرمقاله کرده بود بدین مضمون:
اهالی روستایی در فلان گوشه خاک پهناور وطن در تنها قهوه خانه ده گرد آمده و مشغول نوشیدن چای و کشیدن چپق بودند و قهوه چی هم با حدت و حرارت مشغول خدمت که در گوشه نیمه تاریکی از قهوه خانه چشمش به قیافه ناآشنایی افتاد؛ مرد جلمبر مفلوکی در زاویه ای کز کرده و زانوی چکنم در بغل گرفته و سر بی کسی بر زانو نهاده بود. قهوه چی به تصور اینکه مرد ناشناس مسافر راه گذری است که برای نوشیدن پیاله ای چای وارد قهوه خانه شده است ، استکانی پر کرد و بجای دو حبه سه حبۀ قند هم پهلویش گذاشت و به شاگردش داد تا ببرد و پیش روی تازه وارد بگذارد، شاگرد قهوه چی رفت و بازآمد که " نمی خواهد".
قهوه چی به تصور اینکه مرد گرسنه است و برای خوردن غذایی بدانجا آمده است، شخصا به سراغش رفت و در پی سرفه ای بی اثر با " اوغور بخیری" که بر هیاهوی دهاتیان غلبه داشت، مرد را مجبور کرد سر از زانوی نکبت بردارد و در پاسخ اینکه " آبگوشت می خوری یا نیمرو" با صدایی که گویی از ته چاه برمی آید بگوید "هیچی". و بار دیگر با شنیدن سئوال خشونت آمیز قهوه چی که " اگر نه چای می خواهی و نه غذا اینجا چرا نشسته ای؟" بنالد که " غریب بی درکجایم، گرسنه ام، تشنه ام، دلم در هوای یک استکان چای لک زده، اما پول و پله ای ندارم".
عکس العمل قهوه چی معلوم است. شاگردش را صدا می زند تا دو نفری همت کنند و زیر بغل این موجود بی سود مزاحم را بگیرند و بگذارندش روی سکوی بیرون قهوه خانه، که آسیدعبدالله ریش سفید ده به دخالت می پردازد. سید مهربان که شاهد گفتگوی قهوه چی و مرد غریبه بود، هیکل تنومند خود را بین آندو حایل می کند و رو به قهوه چی که "آسید زلفعلی چه کارش داری، بگذار این گوشه بنشیند، هوای بیرون سرده"، و در پی این وساطت لحنش رنگ ترحم می گیرد که " به حساب من بریز یک چای بگذار جلوش".
صدای دورگۀ آسیدعبدالله توجه روستاییان را بدین گوشۀ قهوه خانه جلب می کند، و ریش سفید دیگر ده – سید موسی- از سکوی قهوه خانه پایین می آید و بسراغ غریبۀ فقیر می رود، تا پس از پرس و جوی دلسوزانه ای ، پی برد که مسافر غریبه درویش دوره گردی است که با چنتۀ گدایی و پای پیاده از این ده به آن ده می رود تا اگر خدا رحمی به دل روستاییان انداخته باشد لقمۀ نانی ، پیالۀ گندمی، مشتی جوی، خوشه انگوری، چیزی نصیبش شود. اما از بخت بد دو روز است هیچکس به حالش رحمی نکرده و حتی یک پیالۀ آب داغ هم از گلویش پایین نرفته است.
اثر نفس سیدموسی است یا سوز سرگذشت غریبه که بحث پایان ناپذیر اهل روستا درباره گرفتاریهای روزانه موقتا متوقف می شود و یکباره حوس خیرات و مبرات مثل مرضی مسری به جان همه می افتد و صدای آسیدعباس دهقان لوطی مسلک ده خطاب به شاگرد قهوه چی در فضا می پیچد که "آسید محمود، برو یک دیزی حسابی برای این بندۀ خدا بیار به حساب من".
هنوز آخرین لقمه از گلوی رهگذر فرونرفته است که آسید ابوالقاسم حوس بازپرسی اش گل می کند و به برکت تحقیقات مفصل او و پاسخ های مقطع غریبه همه حاضران قهوه خانه و به عبارتی کاملتر همه رجال ده می فهمند که رهگذر بی پول اصلا اهل یکی از روستاهای آنطرف کوه است و در این دنیای ولنگ و واز خدا نه سرپناهی دارد و نه زن و بچه ای و نه جز گدایی سیار حرفه ای. نمی دانم مشاهده این همه بدبختی است یا گریه های های غریبه که باعث می شود آسیداسدالله چپق تازه چاق کرده اش را بطرف او دراز کند که " بگیر و نفسی بزن. دود چپق هرچه باشد تلخی غم و غصه را از ذائقۀ آدم می برد".
غریبه چپق را از دست سید می قاپد و با پکهای عمیق چشمان گریان و صورت آفتاب سوخته اش را در پردۀ غلیظ دود می پوشاند دقایقی بعد که آتش به زغال ته چپق می رسد، بار دیگر روستاییان ساده دل چهرۀ زمخت او را می بینند و دو رشتۀ باریک اشکی که بر آب شیب گونه هایش سرازیر است.
بار دیگر سید عبدالله سینه ای صاف می کند که " مرد حسابی، چای و دیزیت را خوردی و شکمت تعمیر شد، چپقی هم کشیدی و کیفت کوک شد، دیگر گریه ات برای چیست؟" غریبه هق هق کنان می نالد که " گرفتم امشب به دادم رسیدید و لقمه نانی فی سبیل الله پیشم گذاشتید تکلیف فردا شب و شبهای دیگرم چه خواهد شد؟". بار دیگر احساسات دسته جمعی روستاییان گل می کند و با رد و بدل کردن اشارات و عباراتی سید حسن را که وضع مالیش نسبت به دیگر اهل ده بهتر است وادار می کنند تا زیر بار تعهدی سنگین رود و خرج یک سالۀ مرد را به گردن گیرد.
نقش رضایتی بر چهرۀ غریبه می نشیند، اما پیش از آنکه لب به شکر و دعایی بگشاید بار دیگر هجوم اشک راه بر سخنش می بندد که " گیرم خرج قوت و غذای یک ساله ام را دادید این هم شد زندگی که فقیر بدبختی مثل من سرپناهی نداشته باشد".
اکنون نوبت سید ابوالفضل است که مردانه قدم پیش گذارد و اطاقکی را که قبلا محل بیتوتۀ چوپان جوانمرگش بوده به عنوان مسکن به رهگذر ببخشد. دریغا که باز هم سیل اشک ایستگاهی ندارد، مرد همچنان می گرید و هق هق کنان می نالد که " گرفتم قوت و غذا و جا و منزلم فراهم شد، تا کی من بدبخت خدا زده باید بی سر و همسر زندگی کنم". دیگر توقع مرد ناشناس رنگ ناموسی گرفته است و دهاتی های متعصب حاضر نیستند بسادگی دست دختر خود را در دست کسی بگذارند که نه خودش را می شناسند و نه پدر و مادرش را. اما حضور سید عبدالکریم ملای مکتب خانۀ ده با استدلال مفصلی که در شرح تناکحوا تناسلوا می کند و احادیثی که مبنی بر اکرام ابن سبیل می خواند، گره گشای مشکل است و عامل مؤثری تا سید گرگعلی قدم جلوگذارد و تنها دختر یازده ساله اش را در راه خداوند نذر ابن سبیل کند و از ملای ده بخواهد تا فی المجلس صیغۀ عقد را جاری کند.
با تأمین وجه معاش و مسکن و زن نقش رضایتی بر پیشانی گره خوردۀ ابن سبیل و چشمۀ آبدار چشمش از فیضان می افتد. روستاییان با هلهلۀ شادی دامادِ ده را به منزلگاهش می رسانند و سرش را بر بالین همسر می نهند و فردای آن روز هم به عنوان هدیۀ عروسی هر کس دیگی، تغاری، کاسه ای، چمچمه ای برایش می برد و زندگی مرد سر و سامانی پیدا می کند.
یکی دو هفته یا یکی دو ماه بعد ( تردید از بنده است، نه نویسندۀ اصلی داستان) سرجوخه ای از پاسگاه امنیه وارد ده می شود تا در حضور او که مقام رسمی دولتی است مردم ده کدخدای خود را انتخاب کنند. روستاییان به دعوت ملای ده بار دیگر در قهوه خانه جمع می شوند تا دربارۀ انتخاب کدخدا گفتگو کنند. ابن سبیل هم که دیگر نه غریبه است و نه فقیر و فلک زده در حلقۀ اهل ده حاضر است. گفتگوها دربارۀ انتخاب کدخدا شروع می شود. چند نفری از ریش سفیدان و محترمانِ ده که از لوازم منصب کدخدایی باخبرند و از قبول مظلمۀ خلق الله گریزان کناره می کشند و حاضر نیستند به عنوان کدخدا وسیلۀ ظلم ارباب و جور دولتیان شوند، و چند نفری هم که دلشان می خواهد و رویشان نمی شود منتظرند تا پای اصراری در میان آید و ایجاد تکلیفی و حفظ ظاهری. سرجوخه هم شتابی دارد که هر چه زودتر قضیه را فیصله دهد و گزارش ماموریتش را تسلیم رییس پاسگاه کند. فضای قهوه خانه لبریز از دود است و اصرارها و انکارها.
در این اثنا چشم سید معصومعلی به ابن سبیل می افتد که باز هم سرش را بر زانوی غم نهاده و قطرات اشکی در گوشۀ چشمانش آمادۀ فروچکیدن است. سید که بعد از آنهمه محبتِ اهل ده توقع ندارد دامادِ ده را باز هم افسرده بنگرد، صدایش را بلند می کند که "دیگر چه مرگت است؟ خرج زندگی می خواستی که دادیمت،زن می خواستی که برایت گفتیم، خانه و سرپناه و لوازم خانه را هم که خدا رساند، دیگر چرا ماتم گرفته ای؟" صدای بغض آلود ابن سبیل در فضا می پیچد که " اجر همه محبتهایتان با خدا، اگر فکر شغل و کاری هم برایم می کردید دیگر کم و کسری نداشتم، خدا ده در دنیا و صد در آخرت نصیبتان کند".
همهمه ای در فضای قهوه خانه موج می زد و سرانجام صدای سیدماشاءالله از گوشه ای بلند می شود که "اگر دلت کار می خواهد بیا و بغل دست خودم بیل بزن و علف پرتار کن". دریغا که بنیۀ جسمی ابن سبیل اجازۀ کار سنگین بدو نمی دهد، نه می تواند همدوش سید ماشاءالله زمین شخم زند، و نه همراه سیدقربانعلی چوپان گله را به کوه و صحرا برد، و نه زیردست سید حسن باغبان به آبیاری کشتزار پردازد، و نه حتی بغل دل سیدزلفعلی قهوه چی بنشیند و چای در استکان بریزد.
همه در جستجوی شغل مناسبی حیران مانده اند که ناگهان صدای آسیدعبدالله با همان طنین شوق آمیزی در فضای قهوه خانه می پیچد که نعرۀ "یافتم" ارشمیدس در خزانۀ حمام. سید عبدالله رو به جماعت می کند که "برادران، نکند این مرد را خدا برایمان فرستاده است تا به جر و بحثها و بلاتکلیفی هامان خاتمه دهد"، و با دیدن نقش استفهامی بر چهره های زجرکشیدۀ اهل ده با لحنی آزرده از دیر انتقالی مردم به توضیح می پردازد که "مگر امشب اینجا جمع نشده ایم تا کدخدایمان را انتخاب کنیم، مگر همین یک ساعت پیش سرگردان نبودیم که میان این سه چهار نفر ریش سفید روستایمان کدام یک را انتخاب کنیم که دیگران نرنجند، مگر ندیدید چطور آسیدپیرعلی و آسیدنورمحمد و آسیدابوالحسن حاضر به قبول کدخدایی نشدند، خوب، چه عیبی دارد که بیاییم و همین بابای ابن سبیل خودمان را که در ده ما نه با هیچکس خرده حسابی دراد و نه بند و بستی به کدخدایی انتخاب کنیم. هم او به شغل و کاری می رسد و هم باری از دوش همۀ ما برداشته می شود".
جرّ و بحثی میان حاضران درمی گیرد، اما حرمت ریش سفید و نفوذ کلام سیدعبدالله، سرانجام بر تردیدها غلبه می کند و مردم ده با نویساندن صورت مجلسی به قلم آسید عبدالکریم ملای ده و در حضور سرجوخۀ امنیّه یکایک انگشت خود را روی استامپ می مالند و زیر کاغذ می گذارند و کار به مبارکی و میمنت پایان می گیرد و مرد غریبۀ از گرد راه رسیده می شود کدخدای ده و صاحب امر و نهی و نمایندۀ حکومت قانون. قهوه چی موقع شناس مشتی نقل از کیسۀ به میخ آویخته اش بیرون می آورد و توی بشقابی می ریزد و به دست شاگردش می دهد تا به شگون حل معمای انتخاب کدخدا همه اهل ده کامی شیرین کنند و خود او با این شیرین خدمتی تلخی نخستین برخوردش را که احتمالا غبار کدورتی بر صفحۀ ضمیر غریبۀ به کدخدایی رسیده نشانده است جبران کند.
دهاتیان ابن سبیلِ به کدخدایی برگزیده را از صف نعال با سلام و صلوات بر صدرِ سکوی قهوه خانه می برند و سیدگرگعلی نمد چوپانیش را از دوش برمی گیرد و با عزت و احترام تا می زند و زیر پای جناب کدخدا می اندازد تا اسافل اعضایش را از تماس با حصیر پاره پورۀ قهوه خانه رنجی نرسد.
مرد بر مسند کدخدایی می نشیند و بجای نطق جلوس و ابراز تشکر رو به اهالی روستا می کند که "هرچه فکر می کنم نمی شود". سکوت حیرت آمیزی فضای قهوه خانه را فرامی گیرد، و سرانجام سیدعبدالله جرأتی به خود می دهد که "چی نمی شود؟"، و پاسخ می شنود که " همین موضوع کدخدایی من، آخر شما اهل ده همگی از ساداتید". سیدعبدالله با غروری غبطه انگیز بادی در غبغب می افکند که "البته، مردم این ده صغیر و کبیر و مرد و زن همه از سادات صحیح النسب بنی فاطمه اند"، اما غرورش جای خود را به حیرت می دهد وقتی که بار دیگر قطرات اشک را در گوشۀ چشمان کدخدا آمادۀ چکیدن می بیند که "خوب، تکلیف من ناسیّد میان این همه سیّد چیست، من عام چگونه می توانم به ذریه فاطمۀ زهرا امر و نهی کنم؟، نه، کدخداییتان را نمی خواهم". که یکباره همه سرها روی گردنها می چرخد و همه چشم ها متوجۀ گوشه ای از قهوه خانه می شود که پیرمرد بالابلند محاسن سفیدی از جایش برخاسته و در حالیکه شال سبز دور کمرش را می گشاد و به طرف کدخدا می آید.
مرد به کدخدا نزدیک می شود، شال سبز از دور کمر گشوده اش را از پهنا به دو نصف می کند، نصفی را روی شانۀ خود می اندازد و نیم دیگر را دور کمر کدخدا می پیچد و در حالیکه جماعت همصدا مشغول صلوات فرستادنند می گوید:
"این که مسأله ای نیست، اسم شریفتان؟. کدخدای حیرت زده زیرلب زمزمه می کند که "نوکر شما ابول". صدای پیرمرد بلند می شود که " شما هم از این ساعت اسم شریفتان آسیدابول است و مثل همۀ اهل ده از سادات صحیح النسبید و از ذریۀ فاطمۀ زهرا". با محو شدن طنین صلواتهای در فضا پیچیده کدخدا سیدابول رو به جماعت می کند که "نکند سیادت شما هم از نوع سیدی من است" و با شنیدن صدای هماهنگ "البته" جماعت، بار دیگر می زند زیر گریه که "این بار برای خودم گریه نمی کنم، دیگر هیچ کم و کسری در زندگیم ندارم، گریۀ این بارم به حال فاطمۀ زهراست".

در اثنای خواندن قصه، آسیدمصطفی سرتاپا گوش بود، بدون اینکه مطابق معمول در اجزای داستان دخالتی کند و بر نویسنده ایرادی بگیرد. و من سرخوش از سکوت سیّد که آن را حمل بر قبول کرده بودم،وقتی قصه به پایان رسید به مصداق لیطمئن قلبی رو به سیّد کردم که "خوب، بفرمایید ببینم چطور بود؟". سید ابروان پرپشتش را بالا برد و چند ردیف چروک موازی بر پیشانی آفتاب سوخته اش نشاند و با جملۀ "چه بی مزه" توی ذوقم زد. با حالتی رنجیده پرسیدم " کجایش بی مزه بود" و شنیدم که "همه جایش و از همه بدتر همین قسمت آخرش"، هر که این قصه را سرهم کرده است ظاهرا اهل جابلقا و جابلسا بوده است نه اهل ولایت خودمان. من که به حکم سوابق دیرینه آشنایی با سید می دانستم کلمه ولایت در دایره المعارف او مفهومی گسترده تر از شهر و استان و حتی کشور دارد، با لحن طعن آمیزی به جوابش آمدم که "چرا باید اهل جابلقا باشد، مگر ما ایرانیها خودمان نمی توانیم قصه بسازیم".سید کلامم را برید " البته می توانیم، گاهی سرتاپای زندگی مان قصه و افسانه است. اما این قصه را اگر کسی از اهل ولایت خودمان سرهم کرده باشد خیلی بی ذوق بوده است، ببین پسرجان، اگر آدم می خواهد قصۀ خیالی بسازد باید برود بسراغ جن و پری و دختر شاه پریان و سغنغور جنی و الهاک دیو، اما اگر قصه ای دربارۀ مردم می سازد باید ترکیب قصه اش طوری باشد که به دل بنشیند و هر کس می شنود باورش کند، قصه ای که الان خواندی خیلی جاهایش عیب داشت، بخصوص همین تکۀ آخرش، اولا آدم لات لوت بی سروپایی که یکدفعه بختش زده و کدخدا شده، محال است در جواب کسی که می پرسد اسمت چیه، بگوید : نوکر شما ابول. این شکسته نفسی ها مخصوص آدمهای حسابی است، حقش این است که همچو آدمی اگر نگوید جناب اجل کدخدا ابول خان دست کم بگوید کدخدا ابول، نه اینکه بعد از کدخدا شدن و بر صدر مجلس نشستن بگوید نوکر شما ابول. ثانیا کدام احمقی باور می کند که غریبۀ بی سروسامانی صاحب زن و خانه و زندگی و از همه بالاتر مقام و منصب بشود و باز هم به یاد خدا و ائمه و پیر و پیغمبرها باشد. مگر یارو دیوانه است بعد از اینکه زندگی اش تأمین شد، همۀ اهل دل به کدخدایی قبولش کردند، از آن بالاتر تاج سیادتی به عنوان پیشوایی معنوی روی سر بی صاحبش گذاشتند، بجای آنکه هارت و هورتی راه بیندازد و جولانی بدهد و ان رجلنی بخواند، بیاد و بساط روضه ای راه بیندازد که دلم به حال فاطمۀ زهرا می سوزد. و با این حرف بیجا اساس قدرت خودش را متزلزل کند. نه پسر جان، این طرز داستان سرایی نیست. تو که کوره سوادی داری بردار و کاغذی به این مدیر روزنامه بنویس که باباجان اگر می خواهی قصه ات مورد قبول مردم قرار گیرد، قسمت آخرش را بکلی تغییر بده.

و در پاسخم که" مثلا چگونه تغییری بدهد؟" خنده ای چهرۀ تلخ پر چروکش را پوشاند که " چه می دانم، من که قصه ساز نیستم، من که روزنومه نویس نیستم، اما انقدر می دانم که اگر بجای این آسید ابول هاروت و ماروت را هم می گذاشتند محال بود در همچون وضعی و حالی منکر سیادت خودش و اهل ده شود. جریان طبیعی قصه این است که غریبۀ لات و لوت به کدخدایی رسیدۀ سید شده، بجای ناله و زنجموره شروع کند به هارت و پورت و صدور احکام بگیر و ببند. اولا فرمان دهد که قهوه چی کج خلق را دراز کنند و چند تایی ترکۀ انار بر کف پایش خرد کنند، بعد هم آسیدعبدالله را که بار اول به دادش رسیده و شاهد ذلت و مسکنتش بوده به نحوی سربه نیست کند، بعد هم دار و ندار اهل ده را صاحب شود و بجای دختر گرگعلی همۀ زنها و دخترهای برو رو دار ده را صیغه کند، و هر کس خواست لب بترکاند و در کارش فضولی کند با یک اشاره حسابش را برسد، والا فایده هاله سیادت و منصب کدخدایی اش چیست؟
کلام سید را قطع کردم که" جناب آسیدمصطفی، گرفتم اینها را نوشتم و برای مدیر مجله فرستادم. اگر در جوابم نوشت که آقا جان کدخدای فلان ده کورده غلط می کند که بخواهد همچو شلتاقی راه بیندازد و به شیوۀ شاهان جبار عمل کند، مگر فراموش کردید که سرجوخۀ امنیه هم در صحنه حضور داشت با تفنگ آماده و سبیلهای تاب داده اش. گرفتیم روستایی ها به عواقب حماقت خود کرده تن دردادند. مأمور دولت که بدین سادگی تسلیم نمی شود و زیر بار نمی رود".
سید با خونسردی شانه ای تکاند که: "تو هم مثل مدیر مجله از مرحله پرتی. اولا سرجوخه سور و ساتش را می خواهد، با چهارتا مرغ و یک بار گندم هم چشمانش از دیدن می افتد و هم گوشهایش از شنیدن. ثانیا گرفتم سرجوخه رام نشد، یک نفر در مقابل مردم یک ده چه غلطی می تواند بکند، فرض کن بجای تفنگ حسن موسی مسلسل هم داشته باشد."
خندیدم که "سید! سرجوخه تنها نیست، مردم ده وقتی دیدند یارو باورش شده و هوا برش داشته البته زیر بارش نمی روند، البته به کمک سرجوخه می آیند و دخلش را می آورند".
اما سید در حالیکه برخاسته و مشغول تکاندن خاکهای عبایش بود نگاه تحقیرآمیزی بر صورتم پاشید که " نکند، خودت هم اهل جابلقا و جابلسایی؟ تا امروز نمی دانستم که انقدر خنگی. پسر جان، گرفتم چهار پنج نفری از اهل ده متوجه عمل غلط خودشان شدند و خواستند جلوی یارو را بگیرند، خدا نگهدار انبوه فعله ها و خوش نشینهایی باشد که همیشه نوکر حاکم منصوبند نه ریش سفید معزول".