براى همه شاه بى بى هاى سرزمينم
دخترك لرزان واو تنها در پناه تيركى بر پا مى گريست بر خاك پنجة نازشگرش مى دويد در خاك تا كه آن سنگ سيه قد كشيدش در ميان مات و مبهوت از زمان آن دم رويا خاست در يادش بپا ... كبوتر نامه اى آورده بودش باز از گل خندان از صنوبر از بهار سيلى سخت زمستانى لرزه اى بر ناتوان اندامكش انداخت جستجوگر در پى رويا دوان بى دفاع برخاست از پناه خويش آمد در ميان محشرى بود آشكارا در مقام شاه بى بي، بى رمق، بى نوا، او بى هوا راه خود مى جست از آن هنگامه باز ناگهش از يكطرف دستى دراز وآنطرفتر نعرة استاد: اى بيداد! داد شاه بى بى گيج و مات روى خويش بروى نمود او ناتوان ديدكش خشم و خروش است بر توان مى رساند خويش را بر پاى او نا رهاند دخترك را از بلا گويدش هين عزيزم، نورچشمم، يادگار از پى كين و خطر بايد كه مانى در امان اين حريفان، قاتلان، از هر طرف گشته اند تا ببريده اند ايام ما مى رهانم مر ترا از اين بلا تا كه يابى زندگى را آنچنان ... دخترك لرزان و بس تنها در كنار خاك و سنگ باد آن صحن بلا پر رنگ گرفت: ... نعره ها فريادها آن ضجه ها وز پى اش تهديد و آن خشم نهان گفته بودندش دعا گوى ولى باش اى جوان! كز برايت بوده است عين بلا وآن هنرمند وين قلم زن هر يكى درد بيدرمانش را درمان شدند با فريب و مكرشان پاورچين جانبان قاتلان دربان شدند در برابرش اين ددان چون هار سگان هر دمى با شكلكى رقصان شدند خاك گقتي؟ نى در خاكم كنى با دو دست كوچكم خصم را بر خاك كشم با چماق غم تكفير كنان رو نمودى تا بمانى پايدار؟ هين بهوش باش كاين در مرامم غم نيست ناله و شيون دواى درد نيست شاه بى بى مى گريست بر خاك سرد ........ در دل ويرانه ها پر خشم و درد مى شكافت قلب زمين را با دو دست زير آن آوار سخت در پى مجبوب خويش: خاطراتش، بود و نبودش، شوقها آن مهرها با اميدى تا كه يابد او را خفته در قلب زمان .... تا كه شايد لحظه اى تنگ در آغوش گيرمش بوسه ها بارم بر آن ؟ ناگهش استاد و بر خويشتن نگريست چيستم؟كيستم؟ اين شعله چيست؟ در درونم هر زمان افروزتر روشنى بخش شب تارم شدست اين همان شب چراغ گوهر است اى يار؟ اين منم نو باوة ايرانى ام از تلى خاك و فسون روييده ام نى هين نيم از جنس آنان آن ددان ايران ستيزان ناگهش آگه گشت از رمز درد ياد دستان تهمتن بر رخش رنگى نشاند ياد هفت خوان وان بلاها در دلش رهبر نهاد هين خروشيد و نگه رهنمون كرد بر دماوند اين خروشان ديو در بند جسم و جانش گويى با اين خاك و خشم يك صدا با هم پى پيكار تنگ مى زدش فرياد اى بيداد داد چون رساند مرغ سى را با خرد در گرد هم اين دلاور مردم ايران زمين را هر يكى چون مرغكى از هر بلاد و هر نگاه آرى آرى گفته بودى زندگى زيباست زندگى آتشگهى ديرينه پابرجاست اين فروزش از همان شعله است كه پنهان است در دل خاكستر دوران .... پنجه نازشگرش مى دويد در خاك تا كه آن سنگ سيه قد كشيدش در ميان آن زمان خردسال آن دخترك ناتوان از چالش چنگال بود اين زمان بى صبر و مكث صاف بر سنگ سيه او كرد نظر در دمى برداشت اين سنگ سيه قد علم كرد راست از خاك سرد بر زمين كوبيد اين جادوى تلخ هين تو گويى از ازل نبودست دد ... آن كبوتر، شاه بى بى نامه آورده بودش از بهار از صنوبر از گل خندان
<< Home