Wednesday

بیچاره اسفندیار

 " گزیده ای از کتاب "بیچاره اسفندیار" به قلم "علی اکبر سعیدی سیرجانی"

شاه پس از بازگشت به پای تخت فتح نامه ای به مرزداران و شاهان می نویسد تا به شکرانۀ فتوحات نمایان شاهنشاه هدایائی به آتشکده فرستند...
چه اندیشۀ بدیعی در آداب کشورداری. مردمی که هزاران جوان نازنین خود را فدای فرمان شاهانه کرده اند، اکنون باید بشکرانۀ فتوحات شهریاری با آخرین رمق هستی خود به تدارک هدایائی پردازند و توشۀ آخرت را به آتشکده فرستند؛ و آتشکده هم یعنی خزانۀ شاهنشاهی.
به هر بهانه و مناسبتی "ملّت" را باید دوشید. به نحوی که هفت خانه به کاسه ای محتاج آیند؛ تا مبادا رفاه و استغنا به طغیانشان کشاند. گشتاسب عاقل تر از آن است که با سپاسی از خانواده هایِ جوان داده و ملّتِ در جنگ پیروز آمده، را بر توقعات مردم بگشاید و از بدهکاران همیشگی طلبکارانی مدّعی بتراشد.
چه بهتر که مردم بجای مطالبۀ غنایم به تقاضای تخفیف آیند. و چه داستان کهنی است این قصۀ به مرگ گرفتن و به تب راضی شدن.
اکنون اسفندیار دشمن را درهم شکسته و جنگ را با پیروزی به پایان برده، به انتظار وفای عهد شاهانه است و مشتاق تصرف تاج و تخت، و غافل از این واقعیت که هیچ عاقلی در اوج پیروزی دست از مقام و منصب نمی کشد.
شاه که در چهرۀ فرزند نقش تقاضایش را بروشنی می بیند، برای دفع شرّش چاره ای می اندیشد.
بدو گفت شاه "ای یک اسفندیار- همی آرزو بایدت کارزار؟"
سؤال جالبی است، هم طرز مطرح کردنش زیرکانه است و هم زمان طرحش. جوان در میدان جنگ هنرنمائی ها کرده است و به پیروزی رسیده، همۀ غرورش در بازوی شمشیرزن است و روح پیکارجو. خوب، اگر از پهلوان مبارزی با این خصوصیات در مجلسی که سران ملک و سرداران سپاه جمعند، شاه مملکت بپرسد که: فرزند، هوس جنگ نداری؟ دلت نمی خواهد در میدان کارزار عرض اندامی کنی و زور بازوئی نشان دهی، چه جوابی می توان انتظار داشت؟
یل تیغ زن گفت"فرمان تراست- که تو شهریاری و گیهان تراست"
جز این جوابی ممکن است؟ وگرچه مرغ دلش در هوای رسیدن به تخت و تاج شاهی بال و پر زند؟
با شنیدن پاسخِ ناگزیر فرزند، لبخند رضایتی بر لبان پدر می نشیند و وظیفه ای مقدس بدو محول می کند:
درفشان بدو داد و گنج و سپاه  -  "هنوزت نبُد گفت هنگام گاه
برو گفت و پا را به زین اندر آر – همه کشورت را به دین اندر آر"
آری حق با گشتاسب است. هنوز سن و سال اسفندیار مناسب تاج و تخت شاهی نیست...چه بهتر او را بنحوی از مرکز مملکت دور کند و تماسش را با موبدان و ارکان دربار قطع، تا مبادا به فکر توطئه ای افتد؛ و چه بهتر از این که برای دفع شرّ این جوان جسورِ جاه طلب بهانه ای پیش آرد که اسفندیار یارای مقاومت و سرپیچی نداشته باشد. مگر غیر از این است که شخص شاهنشاه به حقانیّت زردشت ایمان آورده است و خود را حامی دین بهی خوانده و با انتخاب عنوانی بدین اهمیت بر جنبۀ تقدس فرمانروائی خود افزوده است؟ مگر نه این است که هر کس در راه دین بهی کوتاهی کند نه تنها لایق پادشاهی و فرمانروائی که مستحق زیستن و نفس کشیدن هم نیست؟ خوب، با همچو مقدماتی چرا با مأموریتی مقدّس اسفندیار را به اطراف جهان نفرستد؟
در نظر گشتاسب امر از دو حال خارج نیست، یا اسفندیار از جهاد در راه دین تن می زند و در نتیجه با رگبار طرد و لعنتی که موبدان بر فرقش خواهند بارید از چشم خلایق می افتد و دیگر خطر بالقوه ای برای پدر نخواهد بود، یا می رود و در مأموریتی بدین خطرخیزی و گستردگی کشته می شود و او با کسب عنوان افتخارآمیز "پدرِ شهید" پایه های قدرت خود را استوارتر خواهد کرد.
اما قضیه شقّ سومی هم دارد:
اسفندیار که می داند زبان گویای شمشیر از هر استدلال و برهانی در تبلیغ دین خدا مؤثرتر است با لشکری انبوه و مجهز حرکت می کند و بر همه ممالک آباد روی زمین می گذرد، و سران و بزرگان این کشورها از برکت برهان قاطعِ اسفندیاری چون برگ خزان در مقابل آتش مقدس در خود می خمند و به قبول دین حق گردن می نهند و مراتب ایمان بی شائبه خود را به پیشگاه شاهنشاه عرضه می دارند.
همه نامه کردند زی شهریار  - که "ما دین گرفتیم ز اسفندیار
ببستیم کُشتی و بگرفت باژ   - کنونت نشاید ز ما خواست باژ
که ما راست گشتیم و ایزدپرست- کنون زند و اُستا سوی ما فرست"
چنانکه می بینید این حکمرانانِ نودین تقاضای نامعقولی هم کرده اند که چون به دین حق آمده اند دیگر نباید باجی به شاهِ شاهان تقدیم کنند.
دقیقی به پاسخ شاهانه در این مقوله اشارتی ندارد، به روایت او:
چو شه نامۀ شهریاران بخواند- نشست از برِ گاه و یاران بخواند
فرستاد زندی به هر کشوری – به هر نامداری و هر مهتری
بفرمود تا نامور پهلوان  - همی گشت هر سو به گرد جهان
آری موبد و مبلّغ به همه جا می فرستد و به اسفندیار هم دستور می دهد که مأموریتش را در اقصای جهان ادامه دهد، بی آنکه اشاره ای به عفو باج و جزیه داشته باشد.
براستی چرا شاعر زردشتی ایرانی این مورد را به سکوت برگذار کرده است؟ نکند در محظوری بوده است؟ اگر بیتی می افزود بدین مضمون که شاهنشاه سران ولایت و مردمِ به دین گرویده را از پرداخت باج و جزیه معاف کرد، آیا با توجه به شرایط زمانه مورد عتاب و خطاب خلفای بغداد و نمایندگان صاحب قدرتشان در سرزمین خراسان واقع نمی شد و به اشارۀ مبلغان حکومت عرب، عوام خراسان بر او نمی شوریدند که "تو گَبرَکِ آتش پرستِ کافر می خواهی رفتار خلفای پیغامبر گرامی اسلام را تخطئه کنی؟" آخر اینان به فرض آنکه خودشان ندیده باشند، قطعاً از پدرانشان شنیده اند که چون مردم بخارا مسلمان شدند و جزیه نپرداختند خلیفۀ پیغمبر اسلام- که با شنیدن خبر می دانست چه منبع عایدی مهمی را از دست داده است- برآشفت که اسلامشان قبول نیست، باید بر دین آبا و اجداد خود بمانند و جزیه بفرستند. یک کافرِ آتش پرستِ جزیه فرست به از صد مسلمان مؤمن نمازگزار.  
اگر هم شاعر بیچاره در گزارش پاسخ ملوکانه بدین نکته اشارت می کرد که ذات مبارک شهریاری برآشفت که "خیر، باید باجتان را بفرستید"، آیا حکام عرب و فرمانروایان عرب مآب در پاسخ مسلمانان معترض بخارا با استناد به همین بیت دقیقی استدلال نمی کردند که جزیه خواستنِ مؤمنان رسم بدی است که اجداد خودتان نهاده اند و ما هم مطابق سنّت ملی خودتان رفتار می کنیم، اسلامتان را نمی پذیریم و جزیه را می طلبیم. با توجه به این موارد جز طفره ای شاعرانه راهی متصوربوده است؟
آنچه گفتم احتمالهائی است که در مورد دقیقی شاعر یا کاتبان بعدی شاهنامه به ذهنم می گذرد و شما درقبول یکی یا ردّ هر دو مختارید. نظر قطعی نیست و سؤال است؛ وانگهی دقیقی شاعر هم نه توفیق تشرّف به اسلامی نصیبش شده است و نه بر مسند حکومتی شرعی نشسته که زیر سؤال بردن اعمالش از معاصی کبیره باشد و دلیل بر ارتداد. باری، حاشیه را بگذاریم و برویم به سراغ اسفندیاری که به فرمان پدر و به سودای تصرف تخت و تاج –وشاید هم درک ثواب جهاد فی سبیل الله- در اکناف جهان گرمِ تاختن است و بتخانه پرداختن و آتشکده ساختن و مردم را به دین بهی آوردن....