Wednesday

که به تلبیس

که به تلبیس و...
از کتاب "ته بساط"
اثر "علی اکبر سعیدی سیرجانی"[i]


داستان سليمان و به سرقت رفتن انگشتريش را اغلب ارباب تفاسير آورده اند با الفاظی مختلف و مضمونی واحد ، اما روايت آسيد مصطفای ما از مقولۀ ديگری است.
در تفسيرها آمده است كه سليمان پيغمبر هرگاه به آبخانه می رفت انگشتری خود را كه نقش نگينش اسم اعظم بود و ضامن قدرت بلامنازع سليمانی ، به دست كنيزكی از محرمان حرمسرا می سپرد و چون بازمی گشت می گرفت و در انگشت می كرد.
قضا را روزی چنين كرد و به آبخانه رفت، ديوی كه در آن حوالی كمين كرده بود نزديك كنيزك رفت و گفت انگشتری باز ده و كنيز كودن بدين گمان كه سليمان است انگشتری بدو داد.(اين هم اصل روايت به نقل از تفسير سورآبادی:حشمت سليمان در خاتم وی بود كه مهين نام خدای بر آن نقش بود هرگاه كه سليمان آن را در انگشت كردی به لباس حشمت وهيبت پوشيده گشتی چنانكه هيچ ديو و پری و آدمی زهره نداشتی كه در وی نگرستی كه در ساعت صاعقه ای در وی افتادی و بسوختی. و چون آن خاتم با خويشتن نداشتی از ديگر مردمان واديد نبودی. و وی چون در متوضا شدی آن خاتم را در آنجا نبردی تعظيم حرمت نام خدای را؛ وی را كنيزكی بود نام وی جراده ، امينۀ وی بود، آن را فرا وی دادی، چون بيرون آمدی آن را فراستدی و در انگشت كردی.چون وقت زوال ملكت او آمد، در متوضِا شد؛ ديوی بر هييت وی بيرون آمد، جراده را گفت "مهر بيار". جراده پنداشت كه وی سليمان است، مهر فرا وی داد. ديو آن را ببرد و بر تخت سليمان بنشست. چون سليمان بيرون آمد مهر طلب كرد. جراده گفت " سبحان الله! نه فراستدی؟". گفت" نستدم". گفت "يا رسول الله، بر من ستم مكن، خاتم فراستدی". سليمان نگه كرد، ديوی را ديد بر جای او، بدانست كه كار از دست بشد، بگريخت...) اما روايت سيد ما بدين گل و گشادی نبود كه جای هزاران چون و چرا داشته باشد، از آن جمله چه شد كه كنيزك نتوانست ديو بدان منحوسی را از سليمان بدان نازنينی تشخيص دهد، و از آن گذشته اين ديو ملعون در حرامسرای سليمان به چه كار آمده بود و از اين قبيل سوالهايی كه طرحش آسان است و پاسخ گفتنش دشوار.
سيد ما نخست مقدمۀ مفصلی چيد در معرفی ديو مفسده انگيزی كه اسمش را گذاشته بود الهاك ديو. اسمی كه برای همه مستمعان منبرش آشنا بود، چه در آن روزگاران در ولايت ما هم-مثل شهر و ديار شما- در هر خانه ای كه كوره سوادی رخنه كرده بود، يك جلد "امير ارسلان رومی" هم با خود آورده بود؛ و سيد نازنين ما كه از آفت نكبت زای خواندن و نوشتن مصون بود شرح هنرنمايی های الهاك ديو و مادرفولاد زره را از اين و آن-و بيش از همه از معلم و منبع الهامش عمه كلثوم- شنيده بود.
باری، يك جلسه تمام وقت منبرش را صرف معرفی الهاك ديو كرد و جنايتهايی كه در قرون گذشته مرتكب شده بود و خونهايی كه ريخته و هزاران هزار خلق اللهی كه فريب داده و به گمراهی برده، با چنان لحن دلنشين فراوان تاثيری كه غالب مستمعان منبرش ناديده و نشناخته از هر چه ديو و ديوچه است متنفر شدند و با دندانهای از غضب بر هم فشرده در فضای دودآلود مجلس منتظر ديوی و بچه ديوی بودند كه تنوره كشان فرود آيد تا با چنگ و دندان حسابش را برسند. الهاك ديو آسيد مصطفی قرنها و قرنها فهم و شعور خلق الله را دزديده و از گردۀ ناتوانشان سواری گرفته بود. مردم گمراه از همه جا بی خبر به او و بچه هايش حرمت می گذاشتند و بی آنكه از بدنهای پشم آلود و شاخهای بر فرق سر رسته و دم های شلال و سم های گردشان نفرتی داشته باشند، چشم بر حكم و گوش بر فرمانشان بودند، تا روزی كه سليمان نبی بر تخت شاهنشاهی جهان نشست و به فيض فره ايزدی از مرغ هوا گرفته تا ماهی دريا مطيع حكمش گشتند؛ از بركت دوران فرخندۀ حكمرانی آن حضرت مردم فهم و شعوری پيدا كردند و از بركت اين فهم بازجسته متوجه قبح اعمال ديوان شدند و شكايت به حضرتش بردند كه: يا رسول الله تا كی الهاك ديو و ديوزاده های بی حد و شمارش بر ما حكومت كنند و بر جان و مال و ناموس ما مسلط باشند و از حاصل دسترنج ما كامرانی كنند و ما جرات نفس كشيدن نداشته باشيم؟ سليمان نبی-بخلاف بسياری از حكام روزگار كه گوش تظلم شنيدن ندارند و يك بچه ديو بدردخود بند و بست چی را بر صدها آدميزادۀ بی خاصيت ترجيح می نهند- نالۀ متظلمان را شنيد و خيل پريان را مامور دستگيری ديوان كرد و آصف بن برخيا را مسؤل حسن اجرای فرمانش بگذريم از شرح و بسطی كه سيد در زمينۀ دستگيری ديوان می داد كه اگر قرار باشد به نقل جزييات مجلسش مشغول شوم بايد ده صفحه كاغذ كمياب و گرانقيمت امروزين و يك ساعت وقت البته بی ارزش خوانندگان را تلف كنم تا بدانيد چگونه يكايك ديوزادگان گرفتار شدند و چگونه آصف بن برخيا شخصا الهاك ديو را دستگير كرد و طناب محكمی از پشم بزهای كوهی بهم بافت و در پره های بينی اش كشيد و با ساطور قصابی شاخهای مخوفش را شكست و دست و پای پشم آلودش را به زنجيری فولادين بست و كشان كشان به اعماق سياه چالی افكند كه به همين منظور در گوشۀ جنوبی قصر سليمانی تعبيه كرده بودند.
بله، اگر خود سيد زنده می بود و با لحن گرم و گيرايش بار ديگر به توصيف جزييات را می نوشتم، تا خواندنش با لحن شيرين و تعبيرات دلنشين سيد حلاوتی داشته باشد. اما از آن تاريخ سال ها گدشته است و حافظۀ تنبل من اگر در نقل اصول داستان خطا نكند، خود معجزه ای است؛ ديگر بازآفرينی صحنه ها و بازسازی جزييات آنهم با اين قلم بی رمق و نثر دلازار ملال انگيز جز دردسر خواننده چه حاصلی می تواند داشته باشد؟
سيد خدا بيامرز، پس از شرح دستگيری ديوان، الهاك ديو را در سياهچال سرد و تاريك و نمور قصر سليمان باقی گذاشت-تا به كيفر جنايات و مفاسدش، سالها در ظلمات فراموشی فرو رود و با جرعۀ آبی و پس ماندۀ غذايی بسازد- و خود در مجلس دوم در مقام راهنمای كاركشتۀ پر حوصله ای، تور مسافرتی خيال انگيزی ترتيب داد و مستمعان مجذوبش را از فضای مجلس روضه خوانی با طی الارض دل انگيزی از بندرعباس و دريای عمان و خليج فارس و بحر احمر گذر داد و به سرزمين كوهستانی پر ناز و نعمتی برد به نام سبا. و در آنجا بی هيچ دريغ و مضايقه ای دروازۀ باغ لبريز از گل و گياهی را گشود و خيل همسفران را در اعماق اين جنگل لبريز از زيبايی ها و نعمت ها گردشی داد و سرانجام به قصر مرمرين سر به فلك ساييده ای دعوتشان كرد تا در آن فضای لبريز از جمال و جلال با چشم خيال تماشاگر دربار باشكوهی باشند كه اژ حاجب و دربانش گرفته تا سپه سالار و وزيرانش همه و همه اژ جنس لطيفند، آنهم چه اجناسی؛ بر تخت مرصعی در صدر تالار با ديدن جمال دلربای بلقيس چشم دلی روشن كنند، و هنوز كام دلی اژ اينهمه زيبايی و جلال برنگرفته با لبان اژ حسرت بازمانده و آب از گوشۀ دهان راه افتاده، درين بهشت لبريز از حور عين، به اشارت سيد نگاه تشنۀ خود را از صحنه هايی بدان زيبايی برگيرند تا بر لبۀ يكی از دريچه های نيمه باز سقف البته مقرنس بارگاه متوجه جثۀ بی مقدار پرنده ای شوند تا با تاجی بر فرق و برگی در منقار؛ و با توضيحات مفصل اما دلپدير سيد دريابند كه پرندۀ موصوف همان شانه بسر خودمانی سيرجانيهاست كه مردم ولايت ديگر در اوج بی سليقگی اسمش را گذاشته اند هدهد.ا
دریغم می آيد تصوير زيبايی را كه سالهاست از آن قصر و بارگاه به مدد لحن خيال آفرين سيد در نهانخانۀ ذهنم نهفته ام با كلمات بی رمق و تعبيرات نارسا درهم ريزم، و گرچه شما خوانندگان برنجيد و خودحواه و راحت طلبم تصور كنيد.
باری سيد جماعت مشتاق را در آن فضای قدسی طوافی داد، و از آنجا كشان كشان و به اكراهشان بيرون كشيد تا خط سير هدهد خبرچين را دنبال كنند و آزاده تر از نسيم و دوردست تعقيب كنند؛ و زير درختی كهنسال در آن جنگل انبوه به انتظار بمانند تا خشم و خروش عليا مخدره مواجه گردد و منقارهای تيزتر و درازتر از پاشنه های كفش بعضی دختران حوا؛ و با قبول القاب و عناوينی از قبيل حيزی و ولگردی و سر به هوايي، اين خبر رعشه انگيز را بشنود كه سليمان به سراغش فرستاده است و او در لانه نبوده است؛ و با شنيدن خبری بدين اهميت، گرد سفر از بال و پر نتكانده، از لانه بيرون آيد و با بالهای ظريف خود سينۀ لطيف هوا را بشكافد و جماعت مستمعان منبر سيد را همراه خود به بارگاهی ديگر برد بمراتب عظيم تر و با شكوه تر از آنچه لحظه ای پيش در عالم خيال ديده بودند: بارگاه سليمانی.
سيد مرحوم بقيه وقت مجلس را وقف توصيف شكوه سليمان كرد و بارگاهی به وسعت خيال كه در آن نمايندگانی از همه جانداران روی زمين صف زده اند و به خدمت ايستاده، از زعفر جنی و هزاران جن كوتاه و بلند همراهش گرفته تا شاه پريان و ايضا هزاران پری رنگارنگ ملازمش، از فيلان درازخرطوم جنگلهای هند تا شتران دو كوهانه صحاری افريقا، از تمساح های اعماق نيل و مارهای زهری سرنديب تا قناری ها خوشخوان و طوطيكان سخنگوی و طاووسان رنگين پر و بال دكن.
از گور سرد و خاموشت دری به سرابستانهای رضوان گشوده گردد، سيد نازنين كه چه مجلس با حالی داشتی و چه خيال بلند پرواز صحنه سازی، توصيفات دلنشينت با ما مستمعان دلدادۀ مشتاق، با ما جماعت محروم از همه نعمات زندگی در عزلت كوير همان معامله ای می كرد كه حسن صباح با مريدان در هپروت رفته اش در آن دره های سرسبز كوهسار الموت. اگر اغلب مستمعان آنروزی مجالس تو امروزه در گوشۀ كلبه های در هم شكستۀ خود غروری دارند كه نه قصر شاهان فريبشان می دهد و نه رفاه نودولتان به تسليمشان می كشاند، اينهمه از بركت آن توصيفهای جانداری است كه ذهنشان را از شكوه قصر سليمانی انباشته است و به كمتر از آن قانع نيستند.
در اينجا هم كوتاه می آيم و تجسم قصر سليمانی را در موسم بار عام بر عهدۀ خيال شما خوانندگان می گذارم تا خود به صحنه سازی پردازيد و جای فيلها و زرافه ها و پلنگها و شيرها را در اطراف مجلس مشخص كنيد. و با نگاهی به ميمنه صف رنگارنگ پريان را شاهد باشيد، و با توجهی به ميسره انبوه غولان قوی پيكر را، و با سر بالا كردنی صف فرشتگان پر در پر گشوده را، و در مركز اين عرصۀ بی كران مشايخ عظام و سران حضرت را دست تعظيم بر سينه نهاده، و در پيشاپيش صف آصف بن برخيا وزير اعظم را. و پس از سير و سياحتی كه در صفوف مختلف جانداران كرديد به قاليچۀ زرتاری نزديك شويد كه ميان زمين و آسمان معلق است و بر فرازش مردی با قيافۀ نورانی به سبك بودا مربع نشسته؛ و تلالو جواهرات تاج مرصع و جبۀ مرواريددوز و شمشير زمردنگار و جقۀ الماس نشانش مثل خورشيد چشمان جماعت را خيره كرده است. و درين جلوه گاه جبروتی كه از هزاران هزار موجودات صف زدۀ به خدمت ايستاده صدای نفس كشيدنی هم به گوش نمی رسد، با گوش دل صدای بهم خوردن بالهای ضعيف هدهد را بشنويد كه سراسيمه از اوج آسمان فرو می آيد و پس از طوافی در گرداگرد بارگاه، به قاليچۀ در فضا گسترده نزديك می شود و در پيشگاه حضرت-يعنی بر لب قاليچه- با فرود آوردن منقار تعظيمی می كند، و در برابر پرخاش شاهانه كه "كدام گوری بوده ای؟"، با حركتی چاپلوسانه نزديكتر می رود و روی شانۀ حضرت می نشيند و منقارش را به گوش مبارك نزديك می كند و با قيافۀ پيروزمند طلب كارانه چيزی در گوش حضرت می گويد كه اثری معجزآسا دارد و يكباره چين های غضب را از پيشانی مبارك برمی گيرد و بجايش خطوط متحدالمركزی بر گوشۀ لبان آب افتاده اش می نشاند، به نحوی كه موضوع غيبت غير مجاز يكباره به دست فراموشی سپرده می شود، و خود هدهد از مقام خبرچينی ترقی می كند و به منصب بركت خيز دلالگی محبت می رسد، و سرانجام با ماموريتی لذت بخش نامه ای را كه آصف برخيا با مشك و زعفران نوشته است لای منقارش می گيرد و پرپرزنان رهسپار كوی دوست می شود.
در بقيه قضايا، روايت آسيد مصطفای ما منطبق است با آنچه ارباب تفسيرها نوشته اند از خواستاری سليمان و آمدن بلقيس و جشن شاهانۀ ازدواج اين دو بزرگوار، با مختصر اختلافی در نحوۀ بيان و آب و رنگ دادنهايی كه خاص سيد بود و تقليدش ناممكن، و دست كم برای من ناممكن.
سر و ته مراسم عروسی را سيد در همين جلسه بهم آورد تا هر چه زودتر بلقيس و سليمان را تبديل به شاه و ملكه كند و به عبارتی رساتر به زن و شوهر. و بلقيس كدبانوی حرمسرای البته با شكوه سليمانی شود، و روزی برای سركشی به دولتسرای تازه اش يعنی قصر سليمان، باتفاق نديمكان و ملازمان و خدم و حشم بعد از گشت و گذاری در اطاقها و رواقها و تالارهای قصر، سری هم به زندان سرای سليمانی بزند و ضمن ملاقات زندانيان چشمش به دهنۀ تاريك سياهچالی افتد و از اعماق آن ناله ای به گوشش رسد و رو به زندانبان كند كه "اين صدای چيست؟"، و از زبان زندانبان پير بشنود كه "الهاك ديو است"؛ و با شنيدن شرح فجايعی كه مرتكب شده است و مجازات سنگينی كه به حكم سليمان نصيبش گشته به حكم كنجكاوی زنانه ای-كه جوهرۀ ذاتی دختران حواست- هوس ديدار الهاك ديو به سرش بزند و در مقابل عذر زندانبان كه ورود به سياه چال جز با اجازۀ سليمان ميسر نيست پايش را توی يك كفش كند كه الا و بلا؛ و برآشقته از انكار وظيفه شناسانۀ زندانبان، اشكريزان به سراغ شوهر رود و با اين حربۀ كاری پادشاه قدرتمند ذی شوكتی چون سليمان را به تسليم وا دارد تا زندانبان را بخواند و فرمان دهد كه علياحضرت ملكه فرمانروای اين قصرند و هر حكمی كه صادر كنند عين فرمان من است؛ و پيرمرد زندانبان آه كشان و غرغركنان كليد سياهچال را از پر شالش بيرون كشد و در متروك زندان را به روی بلقيس خانم بگشايد، بی آنكه سرش را بالا گيرد و متوجه نگاه لبريز از تمسخر و پيروزی عليامخدره شود.
در اينجا سيد نازنين پای آصف بن برخيا را به ميان كشيد كه بمحض شنيدن خبر، آسيمه سر به بارگاه شتافته و با عمامۀ در گردن افكنده زير قاليچۀ حضرتی زانو زده و با صدای لرزان ورد گرفته كه "اعلی حضرتا، دستم به دامنت، بلقيس جوان است و از خوی تجاوزگر ديوان بی خبر، او چه می داند كه در سالهای و قرنهای گذشته از ستم الهاك و ايل و تبارش چه كشيده ايم، قيافۀ مظلوم نمای او را می بيند و دلش به رحم می آيد؛ می ترسم كه اين مار سرما زده بلای جانش گردد و بلای جان خلق خدا"؛ و به دنبال نقل تضرعات آصفی، چشمه ای از غضب سليمانی به نمايش گذاشت كه "آصف، بس كن! بلقيس سوگلی حرمسرای من است و ملكۀ قدرتمند جهان، كمال ناجوانمردی است خواهش بدين مختصريش را نپذيريم، وانگهی ديو دست و پا بستۀ چنگ و شاخ شكستۀ در سياهچال افتاده را چه خطر، چه غلطی می تواند بكند؟".
جايتان خالی كه منظرۀ ملاقات بلقيس و الهاك ديو را از دهن گرم سيد بشنويد، و ببينيد با وصفی كه از ديو سالها در سياه چال ماندۀ پشم و پت ريخته كرد چه نقش ترحمی بر چهرۀ مستمعان نشاند. يقين دارم وقتی كه سيد ناله های احتضار ديو را مجسم می كردند و از ما مستمعان در مورد سرنوشت الهاك ديو حكمی می خواستند، همه با هم رای بر خلاص او می داديم كه:ديو بينوا كفارۀ جنايات و گناهانش را داده است و بيش از اين در بند و زنجير داشتنش خلاف انصاف و عدالت است.
خوب، وقتی ما مستمعانی كه نصفمان-بلا نسبت- مرد بوديم با وصف عجز و افتادگی الهاك ديو حكم بر آزاديش می كرديم چه جای ملامت است بر عمل بلقيسی كه هر چه باشد زن است، وانگهی بجای شنيدن شرح بيچارگی ديو محكوم، بمعابنۀ منظره را مىبيند، و شنيدن كی بود مانند ديدن: اندامی نحيف با چشمانی گود افتاده و شاخهايی از نيمه شكسته و گردن كجی در پالهنگ نهفته و دست و پايی به زنجير بسته و نالۀ مظلومانه ای در فضای زندان رها كرده.
در اينجا سيد نازنين با چنان مقدمه چينی ماهرانه ای مظلوم نمايی ديو شياد را مجسم كرد و به نقل مكالمه بلقيس و الهاك پرداخت كه گويی خود در صحنه حاضر بوده است، و از آن بالاتر گويی هنرپيشه ای است بر صحنۀ تئاتر نه روضه خوانی بر عرشۀ منبر. ابتدا غروری شاهانه همراه ظرافتی زنانه با صدايش آميخت كه "هان، بدبخت چه كرده ای كه بدين روز افتادی"، و بلافاصله لحنش را به ناله نوميدانۀ محكوم محتضری مبدل ساخت كه "قربان خاكپای مباركت شوم، بيگناهم، بيگناه ". باز صدايش را آمرانه كرد كه "يعنی چه؟ سليمان نبی، شوهر من، پادشاه جن و انس موجود بی گناهی را در همچو سياهچالی می اندازد؟"، و باز رنگ ناله ای به صدايش زد كه "تصدق وجود نازنينت شوم، من و ديو بچه هايم قربانی توطيه شده ايم، جنايتها را پريان كرده اند و به حساب ما وارونه بختان گذاشته اند، ما فلك زده ها لشكر دعاييم".
اين مكالمات را سيد چنان ماهرانه بيان كرده و چنان حاضران را تحت تاثير گرفت كه سرانجام وقتی به تقليد صدای بلقيس لحنش را آمرانه كرد كه "زندانبان، بيا، زنجير از دست و پای اين بيچاره بردار"، نفسهای در سينه حبس شدۀ مستمعان به عنوان ابراز رضايتی شكرآميز در فضای مجلس رها شد؛ و وقتی كه از زبان زندانبان پير به التماس افتاد كه "علياحضرتا، گول زبان چرب و نرم اين ديو خوش خط و خال را نخوريد، اين بی انصاف مردم آزار مار سرما زده است ، اگر آزاد شود روزگار خلق الله را سياه می كند"، نقش نفرتی بر چهرۀ مستمعان نشست و زمزمۀ نفرينی نثار زندانبان سختگير ضعيف آزار كردند؛ و باز با شنيدن اين نهيب كه "پبرمرد احمق، مگر خود اعليحضرت همين الساعه نفرمودند حكم ملكه حكم من است"، طنين "هوم" هماهنگی به علامت پيروزی مظلومان فضای مجلس را پر كرد.
در مقوله گشودن قفل و باز كردن زنجير از دست و پای الهاك ديو هوس مستمع آزاری سيد گل كرد و با چنان آب و تابی به جزييات پرداخت از قبيل التماسهای زندانبان و لجبازی بلقيس و آه و نالۀ الهاك ديو، و دست و پای در كند و زنجير از رمق رفتۀ زنداني، و زخمهايی كه بر اثر فشار دانه های زنجير در بدن پشم آلودش پديد آمده بود و دمی كه بعلامت التماس بر زمين می زد و ناله های سوزناكی كه می كشيد و سيل اشكی كه به عنوان حقشناسی از چشمانش سرازير بود و قطرات اشك ترحمی كه از مژگان سياه و بلند بلقيس آويخته بود و زمزمۀ شكايتی كه از قساوت سليمان زير لب داشت و مقولاتی از اين دست، كه نه من همه را به خاطر سپرده ام و نه اگر به خاطر داشتم اهل بازگفتنش بودم كه نقل خاطره چيزكی است و داستانسرايی چيزی.
باری، سيد با توصيف جاندارش پس از گشودن دست و پای ديو، به شرح احساسات ظريف بلقيس خاتون پرداخت و دل نازكی كه بر حال زار الهاك ديو و بی كس و كاری و بی پشت و پناهيش رقت آورده است، تا آنجا كه در پاسخ استرحام الهاك رو به زندانبان كند كه "اين بيچارۀ ستم رسيده پس از سالها تحمل سياه چال نه كس و كاری برايش مانده است و نه قوت و بنيه ای، بفرستش آن گوشۀ باغ برای خودش آلونكی بسازد و باقيماندۀ عمرش را به دعا و عبادت بگذراند"، و با شنيدن التماس زندانبان كه يك شبه جان می گيرد و با قوت ديوانه اش بلای جان خلايق می شود"، لبی به انكار و تمسخر برچيند كه "چه می گويی پيرمرد احمق، اين موجود فلك زده در حال احتضار است چه خطری برای كسی می تواند داشته باشد؟"، و در مقابل التماس زندانبان كه "قربان خاك پايت گردم، اين جانور ملعون از جنس آدميزادگان نيست كه بعد از تب يك شبه ای گرفتار نقاهت ده روزه شود، نگاه به وضع حالش نكنيد، در يك چشم بهم زدن جان می گيرد و دم علم می كند و عالمی را به خاك و خون می كشد"، ابروان وسمه كشيده اش را در هم كشد و با اشاره ای به هيكل نحيف ديو بغرد كه " اين بيچارۀ فلك زده به حال و روزی افتاده كه صد سال ديگر هم اميدی نيست بتواند روی پايش بايستد، چه رسد به اينكه..." و اين دفعه با چهره ای برافروخته از خيره سری زندانبان كه "علياحضرتا، فريب موش مردگی او را نخوريد، چندان هم بی كس و كار نيست، علاوه بر صدها ديو بچه ای كه در زندانهای حضرتند، هزاران راس هم قيافه عوض كرده اند و در گوشه و كنار مملكت سليمانی آمادۀ خشم و خروش و انتقامند، نديمان و خدمۀ شما هم غالبا از نسل جوانند، و بی خبر از سوابق ديوان. می خواهيد بدانيد الهاك ديو و بچه هايش اگر آزاد شوند چه بروزگار مردم خواهند آورد تشريف ببريد از پير و پاتالها بپرسيد، دور و بری ها و نديمه های جوان شما از روزی چشم به جهان گشوده اند كه ديوان اسير و زندانی بوده اند، چه می دانند چه جانوران خطرناكی هستند".
سرانجام سيد با آب و تابی بلقيس پيروزمند را به حرمسرا برگرداند و به انتظار بازآمدن سليمان نشاند، و مستمعان را بار ديگر به تماشای مظلوم نماييها و موش مردگيهای الهاك ديو برد تا ببينند چگونه نفس زنان و ناله كنان هر پله سياهچال را با كمك عملۀ محبس بالا می آيد و روی هر پله ای خودش را بر زمين پير كار افتاده هم خارخار شكی در دلش پديد آيد كه "عجبا، اين بيچاره ديگر نای نفس كشيدن ندارد تا چه رسد به مردم آزاری".
سيد با همين طول و تفصيل ديو را به آلونك دور افتاده ای در انتهای باغ رساند و به حال خود گذاشت و مستمعان مشتاق را بار ديگر به دربار سليمانی كشاند تا شاهد ختم مراسم بار عام باشند، و در التزام موكب شاهانه روانۀ كاخ اختصاصی شوند و در آستانۀ حرمسرا كنجكاوانه اش شبی را به انتظار بگذرانند تا در تاريك و روشن سحرگاهی سليمان به عادت معهود از حرمسرا بيرون آيد و برای تطهيری به طرف آبريزگاه قصر روانه شود، و در رواق سرپوشيدۀ آبريزگاه انگشتری مقدس را از انگشت خود برآورد و به عادت هميشگی آن را به خاتمدار سلطنتی بسپارد؛ و كنيزك خاتمدار كه وظيفه اش منحصر بدين است كه در دالان آبريزگاه خاتم را نگه داری كند و چون سليمان از بيت الخلوه خارج شود با تعظيم غرايی آن را در سينی نقره به حضور آرد -آری كنيزك وظيفه شناس خارج شود با تعظيم غرايی آن را در سينی نقره به حضور آرد- آری كنيزك وظيفه شناس را با سينی سيمين و خاتم مقدس به انتظار بازگشت قبلۀ عالم برپا بايستاند؛ و ديگر باره با گريزی كوتاه مستمعان را به انتهای باغ بكشاند و آلونك معهود، تا در اوج حيرت ببينند كه جا تر است و بچه نيست. آلونك نيمه ويران و تشك پوشالش بر جای است و الهاك ديو ناپيدا. و در اينجا با سوالی مستمعان را مخاطب كند كه:"حدس می زنيد الهاك ديو كجا رفته است؟"
و در ميان جملات نامفهومی كه از گوشه و كنار مجلس به گوش می رسد با حركتی ساده لوحانه با دستش به دالان خانه اشاره كند و صدايش را بلندتر كند كه:"آنجاست، بله همانجاست."
و مردم با گردش هماهنگ سرها رو به جهتی كنند كه سيد با دستش نشان داده است و با ديدن قيافه اعيان و سرشناسان ولايت كه به علامت عرض اخلاصی فروتنانه در مجلس عزای حسينی در صف فعال نشسته اند، شليك خنده را بشدتی در مجلس رها كنند كه سيد حيرت زده و بی خبر از همه جا نگاه ماتش را بر سطح مجلس بپاشد و پس از لحظه ای سكوت چون پی به علت خندۀ مردم نبرده است، دنبالۀ كلامش را بگيرد كه:"بله، آنجاست، منظورم آبريزگاه قصر سلطنتی است، همانجايی كه هر روزه پيش از طلوع آفتاب سليمان يكه و تنها برای تطهير و تجديد وضو می رود. بله، الهاك ديو كه چون كسی ناظر اعمالش نيست با چابكی و سرعت بوزينه از ديوار بيت الخلوه بالا رفته و از آن طرف فرو آمده و به انتظار آمدن سليمان در گوشۀ دهليز كمين كرده است."
در اينجا سيد به حاشيه رفت و معلومات ديوشناسی خود را -كه ظاهرا به روزگار كودكی، در شبهای سرد و سياه زمستان، زير لحاف هزار وصلۀ يخ زده از لای لبان چروكيدۀ عمه اش كلثوم بيرون كشيده و به خاطر سپرده بود- به چشم و گوش مستمعان كشيد كه:بله، ديو غير از آدميزاده است، آدميزادۀ بيچاره يك جان دارد و سگ هفت جان و ديو هفتصد هزار جان، مادام كه شيشۀ عمرش را پيدا نكنيد و بر سنگ نزنيد نمی ميرد و گرچه همۀ تيرها و شمشيرها و خنجرهای عالم هستی را در قلبش بنشانيد. با هر ضربه ای كه بر تن منحوسش فروآيد قوتش بيشتر می شود و شرارتش هم بيشتر.
و پس از شرح مستوفايی در باب شيشۀ عمر ديوان و طرق جستن و يافتن آن ، جماعت حيرتزده را به دهليز آبريزگاه كشاند تا شاهد حركت ديو باشند كه با يك جست در آبريزگاه را از بيرون بسته است و خود مقارن لحظه ای كه قرار است سليمان بر طبق معمول همه شب از بيت الخلوه بيرون آيد و به دهليز قدم نهد، قدم در دهليز تاريك نهاده است و با استفاده از تاريكی شب در برابر كنيزك خاتم دار ايستاده و دست پشم آلود خودش را به طرف سينی نقره دراز كرده است و خاتم مقدس را برداشته و با خونسردی هر چه تمامتر در انگشت كرده و به طرف حرمسرای سليمانی به راه افتاده است.
سيد نازنين با توصيفی خيال آفرين ديو سليمان شده را به حرمسرای سلطنتی رساند و با اختصاری تعجب انگيز مستمعان را بار ديگر به دهليز آبخانه برگردانيد تا شاهد فريادهای غضب آلود سليمان باشند از پشت در بستۀ آبريزگاه و مشت بر در كوفتنها، و شاهد وحشت كنيزك خاتم دار باشند كه با شنيدن صداهای نامعهود به سراغ نگهبانان قصر رفته است و جمعی را با خود به محوطۀ آبريزگاه كشانده تا چفت از بيرون بستۀ در را بگشايند، و مرد زندانی شده را كه جز سليمان بی نگين -و البته بی قدرت- كسی نبود نزد رييس خود برند كه "اين مرد غريبه جسارت كرده و به قصد سويی قدم به آبريزگاه حضرتی گذاشته" و مقام رياست با شنيدن شهادت كنيزك خاتمدار كه "سليمان لحظه ای پيش بيرون آمد و خاتم در انگشت كرو و به حرمسرا رفت"، فريادهای غضب آلود "من سليمانم، كنيزك ديوانه! چه می گويی" را ناشنيده گيرد، و با حكم قاطعی به ماجرا خاتمه دهد كه "بزنيد اين ديوانه را از قصر بيرون كنيد". و به قصد تسويه حسابی با رييس كل قراولان فريادش را رساتر كند كه "قضيه ای بدين مهمی همين الان بايد به عرض ملك برسد، مگر قصر سليمانی كاروانسرای بلخ است كه هر كس و ناكسی سر زده وارد شود".
سيد، با توصيف مفصل اين صحنه های پر هيجان مستمعان را به بيرونی حرمسرای ملك برد و در تالار ديوان خاص به تماشای منظره بديعی واداشت از جلسه ای اضطراری با حضود آصف بن برخيايی كه دستها را به علامت حرمت زير بغل گذاشته و گردن چروكيده اش را به نشان عذرخواهی كج گرفته است و محاسن سفيد انبوهی كه از بيم غضب سليمانی به ارتعاش افتاده است؛ و رييس كل قراولانی كه با سر برهنه و دستان از پشت بسته بر كف مرمرين بارگاه زانو زده است؛ و جلاد سرخ پوش سبيل از بناگوش گذشته ای كه نوك خنجر درخشانش را بر حلقوم او نهاده و چشمان خون گرفته اش را بر دهان ملك دوخته؛ و ديو سليمان شده ای كه پشت پردۀ گلريز ظريفی بر مسند فرمانروايی جهان تكيه زده است و با انگشتان دست راستش حلقۀ خاتم را در انگشت دست چپ می چرخاند و كف ريزان و عربده كشان مشغول اشتلم است؛ و بلقيس وحشت زدۀ اشكريزانی كه لای چادرش را زير دندان گرفته و با دو دست دامن ردای او را چسبيده و هق هق زنان می نالد كه "ملك رحم كن، ترا به تربت پاك پدرت داود عفوش كن، چه معلوم كه آن قراولان بی شعور و آن كنيزك ابله خيالاتی شده باشند، رييس قراولان مرد وظيفه شناسی است، اگر بيگانه ای به قصر آمده است پس كجاست، آب شده به زمين رفته يا دود شده و به هوا؟ الامان، الامان".
در پرداختن اين صحنه، سيد شيرين سخن چنان چاشنی ذوق و ظرافتی بكار برد كه مزۀ پردوامش را من و غالب مستمعان آن جلسه هنوز در كام جان داريم. با توصيف جانداری حالات متناقض الهاك ديو را بنحوی بيان كرد كه گويی مرد به مكتب نرفتۀ از دروازۀ سيرجان قدم بيرون ننهاده سالها مشاور تولستوی و داستايوفسكی بوده است و در مجهزترين آزمايشگاهای آن سوی جهان حالات روانی آدمهای دو شخصيتی را به مشاهده و تجربه آزموده است.
از يك سو كف ريختن ها و عربده كشيدنهای الهاك سليمان شده را وصف كرده و از ديگر سو خطوط اضطراب بر چهره نشسته اش را كه نكند صاحب اصلی تاج و تخت در چهارچوبۀ درگاه تالار ظاهر شود و فرياد زند كه: بگيريد اين دزد ملعون را، بگيريد اين ديو افسونگری را كه طلسم قدرت را ربوده است و خودش را بجای من قالب زده.
مستمعان همراه صحنه سازيهای سيد به معاينه می ديدند كه چگونه آثار ترديد و وحشت بتدريج بر اثر تعظيم های متوالی درباريان از چهرۀ سليمان دروغين محو می شود و بجايش علايم قدرت و اعتماد به نفس می نشيند كه هر فرمانی می دهد بلافاصله اجرا می شود و از آن جمله دستور بزن! كه هنوز كلمه در فضا طنين افكن است كه سر رييس قراولان مثل گوی بر سنگ فرش كف تالار می غلطد، و هنوز فرمان بيا! لبانش را ترك نگفته است كه رييس گربه های روی زمين از دودكش بخاری فرو می آيد و با يك ليس خونهای بر زمين ريخته را چنان پاك می كند كه گويی فرامرز هرگز نبود.
سيد آن شب ديو مست قدرت را به حرمسرای سليمانی فرستاد تا از بوی گند بدنش نازنينان حرمخانۀ سلطنتی چهره درهم شكنند و در راس همه بلقيس نازپرورده با آن شامۀ تيزش از بوی نامطبوع بی سابقه ای كه به دماغش رسيده است به حال تهوع افتد و حيرت زده از اينكه چرا سليمان بدان خوشبويی و مطبوعی چنين نامطبوع و بوگندو شده است، به بهانه ای زنانه از خوابگاه بگريزد و به اطاق اختصاصی خود پناه برد و همه نفرينهای عالم را نثار هدهدی كند كه او را بدين روزگار انداخت. سيد پس از شرح مفصلی از برخورد ديو با اهل حرم حرمت، به سبك پاورقی نويسان جرايد يوميه با اين سوال جلسه را ختم كرد و عطش كنجكاوی را در ضمير مستمعان دامن زد كه: ايها الناس امشب به خانه هايتان برويد و بجای خوابيدن بنشينيد و مجسم كنيدد كه ديو لعنتی از فردای به قدرت رسيدن چه دسته گلهايی به آب خواهد داد و چه به روز خلايق از همه جا بی خبر خواهد آورد، برويد و فكر كنيد اين ملعون ازل و ابد چه اراذلی را به جان مردم بيچارۀ بی پناه خواهد انداخت.
ظاهرا همين عبارت آخری بود كه مردم را به هيچان آورد و در لحظه ای كه سيد از منبر فرود می آمد-و به عادت ديرينه بمحض به زمين رسيدن پايش عمامۀ ژوليدۀ سياهش را از سر برمی داشت و آن را در عبای وصله دارش می پيچيد- زمزمه ای در مجلس پيچيد و مردم بعضی با در گوشی و بعضی با ايما به رد و بدل كردن اشاراتی پرداختند كه در آن سن و سال بكلی برای من بی سابقه و نامفهوم بود. و اگر شامگاه همان روز در خانۀ ما هم مثل بسياری از خانه های شهر صحبت منبر سيد به ميان نمی آمد و اهميت اشاره ای كه به سلطۀ اراذل و اوباش كرده بود، اين معما در ذهن ساده كودكانۀ من همچنان لاينحل می ماند.
آن شب عده ای از خويشان و همسايگان در خانۀ ما مهمان بودند، و بحث مجلسشان تعبير و تفسير اشارات سيد بود و مناقشه بر سر اين مسله كه سيد آيا دانشته و سنجيده نيش خودش را زده است، يا اين نظر جدش بوده كه همچو كلمه ای بر زبانش جاری گردد و بی آنكه خود متوجه اهميت موضوع باشد چنان مورد توجه خلايق گردد كه در فاصله از منبر تا درگاه خانه مردم در مسير عبورش راه باز كنند و همصدا برايش صلوات بفرستند. آنشب دنبالۀ بحث موافقان و مخالفان كشيد به زياده رويههای قارداش قلی خانی كه همين چهار روز پيش بی هيچ مقدمه و اطلاعی به عنوان فرماندار تازه با دو نفر تفنگچی وارد شهر شده است و يكراست به محل فرمانداری رفته و فرمان عزل فرماندار سابق را به دستش داده و طبق دستورالعملی كه از مركز داشته است او را توقيف كرده، و بعد هم دار و دستۀ چاقوكشان "احمدو" را به عنوان مشاوران و ماموران حكومتی برگزيده و به جان مردم انداخته است تا بگيرند و بزنند و غارت كنند.
بی بی فاطمه كه دو روز پيش قداره بندان حكومت تنها پسرش را به جرم مطالبۀ پول گوشت گرفته و از دكان قصابی اش با ضرب چماق و سرنيزه به زندان برده بودند، دل پرخونی داشت كه: عجب دنيای بی حساب و كتابی شده، مرد كه تا ديروز ياغی دولت بود و سر گردنه بگير، حالا شده فرماندار شهر و صاحب اختيار جان و مال مردم. يك نفر هم پيدا نمی شود كه جلوش در بيايد و بپرسد قارداش قلی خان تو فرمانداری يا عزراييل؟
و ميرزا ابوالحسن كلاهدوز به تاييد حرف بی بی آمد كه: از اين بدتر رفتاری است كه با حاكم بی آزاری مثل حاجی كرده، به دو تا تفنگچی همراهش دستور داده همانجا توی دفتر فرمانداری در حضور كارمندان دولت و چند نفر از اعيان و محترمين شهر دستهای پيرمرد را از پشت با طناب ببندند و او را كشان كشان ببرند و گلاب به روی همه تان توی مستراح زندانی كنند.
و با عبارت ترديدآميز ملا عبدالخالق كه: اينها ديگر از آن صفحه هايی است كه مردم می گذارند و يك كلاغ چهل كلاغ می كنند، مگر می شود به همين سهل و سادگيها مردی را كه تا ديروز فرماندار شهر و نمايندۀ شخص شاه بوده است به اين صورت بگيرند و ببرند توی مستراح زندانی كنند.
حاج علی خان پيشخدمت فرمانداری كه تا آن لحظه ساكت وصامت نشسته بود لبهای سياهش را غنچه كرد و هوای در سينه انباشته را با سوت ممتدی بيرون داد و سخن ملا را بريد كه: كردند و شد، خود من حاضر بودم و با همين جفت چشم های باباقوری گرفته ام ديدم كه قارداش قلی خان با چه رذالتی زد تخت سينۀ قاسم آقا رييس دفتر، و وارد اطاق شد و رو كرد به فرماندار كه " بلند شو از آنجا" و دست كرد توی جيب بغلش و پاكتی بيرون آورد و داد به دست فرماندار؛ و هنوز فرماندار بدبخت خواندن ابلاغ را تمام نكرده بود كه رو كرد به دو تا تفنگچی همراهش كه " بگيريد اين پدر سوخته را ببريد زندان".
عمويم رو به حاجی علی خان كرد كه: چطور از ميان چند نفر اعيان و ريش سفيدانی كه توی دفتر حاضر بودند كسی شفاعتی و وساطتی نكرد.
و حاجی لبخند تلخی بر لب آورد كه: چرا قبل از همه حاجی اعتماد دستهايش را از آستين عبا بيرون آورد و روی سينه اش ضربدر كرد و بعد از تعظيم غرايی كه تحويل قارداش قلی خان داد حلو چشم همه افتاد روی زمين و سجدۀ شكری كرد كه "الحمدلله، جان مردم سيرجان از دست ستم اين جانور خلاص شد"، و دنبال سرش هم آنهايی كه تا دقيقۀ پيش مجيز فرماندار را می گفتند و هی در مقابلش دولا و راست می شدند دستهاشان را رو به آسمان گرفتند و شروع كردند به دعای عمر و عزت تحويل دادن به حاكم جديد.
عبدالخالق كه می ديد در مقابل نص روايت جای شبهه ای باقی نمانده است، شروع كرد به غرغر كه:آخر اين هم شد مملكت، اين هم شد دولت، بگير و بيندازدش توی مستراح. خوب، دولت مركزی از نحوه عمل فرمانداری ناراضی است احضارش كند ببردش تهران هر بلايی می خواهد به سرش بياورد، نه اينكه جلو عده ای سر و همسر آبروی سيد محترمی را ببرد.
ملا عبدالجواد ضمن سر تكاندن فيلسوفانه ای با لحن غرورآميزی گفت:مگر يادتان رفته شش ماه پيش كه شاه با آن قدرت را آوردند و از همين شهر خودتان بردند به بندرعباس و گذاشتندش توی كشتی و بردندش آنجايی كه عرب نی انداخت، من گفتم بعد از اين خدا بسازد به حالمان، برای من از روز روشنتر بود كه ديگر سنگ روی سنگ بند نمی شود، مركزيها كه دلشان در بند ملت و مملكت نيست، هر چه پول بدهی آش می خوري، قاراش قلی خان هم كه ماشاالله در اين پنج شش ماه دست كم صد تا قافله را زده و حسابی بارش را بسته می تواند هر چه بخواهند بدهد و حكومت سيرجان كه سهل است حكومت كل ايران را هم بخواهد بگيرد.
عباسقلی خان تلگرافچی حرفش را بريد كه: مثل اينكه قارداش قلی خان حسابی سركيسه را شل كرده والا محال بود همچو حكمی با آنهمه اختيار بگير و ببند بدهند به دستش و روانه اش كنند تا مثل اجل معلق به جان مردم بيفتد.
و در پاسخ فاطمه خانم كه می گفت "تا چشم اين مردم بی غيرت چهارتا بشود، چرا نمی ريزند توی تلگرافخانه و شكايت نمی زنند به تهران كه ای شاه ای دولت ای رييس الوزرا اين تحفه ای كه به اسم فرماندار برای ما فرستادی از سرمان زياد است مال بد بيخ ريش صاحبش" خندۀ تلخی سرداد كه: بی بي، صدايت از جای گرمی می آيد، اين سيم تخته سرشدۀ تلگراف الان چهار روز است كه قطع است ، درست از شب همان روزی كه قارداش خان با حكم فرمانداری وارد شد سيم تلگراف هم قطع شده بود و جناب رييس هنوز دارد دنبال آدم و وسيله می گردد كه برود و ببيند از كجا پاره شده است.
و عبدالخالق بار ديگر آه نوميدانه ای كشيده كه:غير از سيم تلگراف هم كه هيچ وسيله ای نيست تا مردم بتوانند صدايشان را به گوش دولت برسانند، راه هم كه بسته است، همين سه روز پيش توی گدارخانه سرخ جلو كاميون را سنگچين كردند و سر راننده و شاگرد و هفت تا مسافرش را مثل دستۀ گل بريدند و هر چه توی ماشين بود غارت كردند.
و در جوال فاطمه خانم كه با تعرضی حرفش را بريده بود كه "گيرم راه كرمان را دزد بسته است، راه نيريز را چه می فرماييد؟" آهی كشيد كه:عجب از عقل شما، بی بی، با اين باران مفصلی كه آمده جن و پری هم نمی تواند از روی كفۀ نمكی عبور كند تا چه رسد به اسب و ماشين.
اما بی بی فاطمه كه هنوز بر بی همتی مردم اصرار داشت گفت:خدا نگهدارد جادۀ بندرعباس را. آنجا كه ديگر نه كفۀ نمكی هست و نه قافله ای را زده اند. اگر مردم شهر غيرت داشتند پولی روی هم می گذاشتند و چند نفر را اجير می كردند و راه می انداختند تا بروند به بندرعباس و از آنجا عرض حالشان را تلگراف بزنند به مركز. اين كه نشد زندگی ، مرد كه چهار روز است فرماندار شهر شده يك دفعه همۀ شهر را كن فيكون كرده، رييس نظميه را برداشته و جايش احمدو را گذاشته، رييس دادگاه را هم داده است زندان كرده اند و در محكمه را تخته كرده است، آجانها را هم انداخته توی هلفدونی و هر چی دزد و چاقوكش توی زندان نظميه بوده درآورده و اختيار جان ومال مردم را داده به دستشان، آنها هم كارشان از صبح تا غروب چاپيدن مردم است و به زور فحش و كتك پول گرفتن.
بار ديگر حاجی علی خان لبخند تلخ حكيمانه ای بر گوشۀ لب نشاند كه: والله از قراری كه می گويند سمبۀ يارو پر زور است، پارتيهايش در تهران از آن دم كلفتها هستند، قنسول انگليسها هم در كرمان سفت و حسابی پشت سرش واستاده، به اين سادگيها نمی شود تكانش داد؛ اگر پشتش حسابی گرم نبود با اين هارت و هورت به ميدان نمی آمد و به جان خلايق نمی افتاد.
و عبدالرزاق به تاييدش آمد كه: مشكل همين جاست، اگر دمش به دم تهرانيها بند نبود كه مردم چلاق نبودند، می ريختند و يك ساعته حسابش را می رسيدند. اما مردم كه نمی توانند با دولت طرف بشوند، با شاه مملكت بجنگند، به نظر من بايد تحمل كرد و دم نزد، مگر نديديد همين ديروز چطوری توی فلكۀ دم بازار سيد صحيح النسبی مثل آقا سيد محمد رضا را خواباند و به فراشها دستور داد با شلاق به جانش بيفتند. بيچاره سيد الان با پشت و كفل ورم كردۀ زخم و زيلی توی رختخواب افتاده و دارد جان می دهد.
و سپس در حاليكه به شيوۀ معهودش بشكن می زد با آهنگ مخصوصی شروع كرد به خواندن كه: جايی كه شتر بود به يك غاز...
اما نهيب بی بی ماه جان به تصنيف خوانيش پايان داد كه: دست بردار آعبدالرزاق. اين حرفها چيه، تهرانی ها چه داخل آدمند، هر چه می كشيم از بی غيرتی و بی رگی مردهای خودمان است. اكر توی شهرمان ده تا مرد داشتيم هرگز قارداش قلی خان جرات هفت پشتش هم نبود كه اين جور تركتازی بكند. بخدا قسم اگر پول و پله ای داشتم برای همۀ شما باصطلاح مردها از پستا نفری يك كلوته می خريدم و به سرتان می كردم. مگر خودتان تعريف نكردی قارداش قلی خان روزی كه وارد شد فقط دو نفر تفنگچی همراهش بود، چطور شد كه هزارها نفر مردم شهر همه ماستها را كيسه كردند و مثل گربه های كوكی شروع كردند به سر تكان دادن و مثل عنتر حاجی خان لوطی بازی كور عاجزم بالله درآوردن. ديروز تا رضا شاه بود شعبان خان آجان و ميرزا حسين مفتش توی سرتان می زدند، و امروز هم قارداش قلی خان بچاقلوی دزد به جانتان افتاده است. چرا يكی تان راه نمی افتد برود خودش را به كرمان برساند و به استاندار بگويد اين فرماندار تازه چه به روزگار مردم آورده است. گيرم تفنگ و پنج تير نداريد، قمه و ساطور وچاقو و چماق را كه ازتان نگرفته اند؛ چرا حركت نمی كنيد بريزيد توی فرمانداری و قارداش خان و اين چند تا اراذل نانجيبی را كه دور خودش جمع كرده تكه تكه نمی كنيد.
بار ديگر حاجی علی خان در لباس وكيل مدافع ظاهر شد كه:بی بی صحبت يكی دو نفر نيست، قارداش خان الان دست كم صد نفر از ولگردهای شهر و دزدهای سابقه دار و عشاير سرگردنه بگير زير حكمش دارد، دست كم بيست و سه نفرشان زندانيهای نظميه هستند، از دزد بخو بريده گرفته تا قاتلی كه پنج شش تا خون كرده. تفنگ های آجانها را گرفته و داده تحويل اينها. از اينها بدتر ايل و عشيره اش هستند كه پريروز وارد شهر شده اند و رسما و علنا افتاده اند توی كاروانسراها و هر چه مال التجاره هست بار می زنند و می برند، به كجا؟ خدا می داند.
و همين جا بود كه ميرزا علی آقا، از خويشاوندان دور ما كه مقيم كرمان بود و هفتۀ پيش برای خريدن كرك و پشم به سيرجان آمده بود، وارد بحث شد كه:خوب، با اين وضعی كه تعريف می كنيد هنوز هم عقيده داريد كه آسيد مصطفی بی هيج عقل و منظوری شروع به قصه گفتن كرده و اين حرفها را روی منبر می زند؟ عجب از عقل شما. او هم هر چه باشد توی همين شهر خراب شدۀ قارداش زده زندگی می كند و می بيند اين جماعت اوباش خدانشناس چه به روز مردم آورده اند. او هم دل خونی از زورگوييها دارد، او هم كاسۀ صبرش لبريز شده است، تنها تفاوتش با شما سيرجانيهای ترسو بی غيرت اين است كه از جانش گذشته است و بيش از اين نمی خواهد تحمل خواری كند، می رود روی منبر و هر چه دلش می خواهد می گويد. من دو سه مجلس قبلی را نديده بودم، اما منبر امروزش را كه ديدم محال است باور كنم كه ندانسته به جان حضرات افتاده باشد. همه حرفهايی كه دربارۀ ديوها و بچه ديوها می زد مربوط به قارداش قلی خان بود و دار و دسته اش. حتما می فهمد چه می گويد و خيلی هم خوب می فهمد.
اما صدای اعتراضی كه از چهار گوشۀ مجلس برخاست جمله مرد غريبه را ناتمام گذاشت. و عمويم تندتر از همه به انكار برخاست كه: شما اهل اين ولايت نيستيد، آسيد مصطفی را از نزديك نمی شناسيد، نمی دانيد چه سيد سادۀ عوام بی سوادی است. هر را از بر تشخيص نمی دهد. شغل اصليش خاك كشی است با دو راس خر مردنی و دو خورجين صد وصله و بيل و كلنگی از كار افتاده. سر و كاری با مردم شهر ندارد، صبح سحر راه می افتد می رود به سراغ گودالهای نزديك شهر، خاك رس بار خرهايش می كند و برای بام اندود خانه های شهر می آورد. روزی دو راه خاك می آورد و چهار قران می گيرد، دو قران خرج علوفه خرهايش می كند و با دو قران ديگر زندگی خودش و زنش را می چرخاند. اصلا روحش خبر ندارد كه چه در شهر می گذرد، نه دكانی دارد كه اجناسش را دارو دسته "قلو" غارت كرده باشند، نه باغی دارد كه درختهايش را بريده باشند، و نه پيله ور است كه تنخواهش را وسط كوچه از دستش گرفته باشند، و نه مالكی است كه جو و گندمش را چرانده باشند. برای آسيد مصطفی اوضاع بهيچ وجه فرقی نكرده است. همان خر سياه و همان راه آسيا.
و پدرم به كمك برادرش آمد كه:وانگهی اگر دو ساعت با سيد بنشينيد ملاحظه خواهيد فرمود كه از سادگی گذشته خنگ است، دو كلمه حرف روزمره اش را نمی تواند بزند.
و در پاسخ سؤال تعجب آميز مهمان كرمانی كه "عجب؟ مردی كه با اين فصاحت روی منبر صحبت می كند و هزارها آدم با شور و اشتياق مستمع منبرش هستند نمی تواند حرف يوميه اش را بزند؟" با لبخندی افزود كه:بله، مشاهده همين اختلاف وضع است كه همۀ ما را حيران كرده است، همۀ اهل شهر حيرانند كه چگونه مردی بدين سادگی و بی سوادی و بی استعدادی بمحض اينكه پايش روی پلۀ منبر می رسد با آن فصاحت و گرم و گيرايی صحبت می كند آنهم نه ده دقيقه كه يك ساعت و گاهی دو ساعت تمام. همين امر باعث شده كه خيلی ها معتقد شوند كه مرد نظر كرده است و هر چه بر زبانش می گذرد الهام غيبی صبح روز بعد پدرم آمادۀ خروج بود كه صدای "ياالله" كل ميرزا از دالان خانه در فضا پيچيد، و بعد از صلای "بفرماييد" پدر وارد شد و بی هيچ مقدمه ای شروع كرد كه:آميرزا، دستم به دامنت، فراش حكومتی آمده در خانه و خبر داده كه قارداش قلی خان خيال دارند تشريف بياورند به مجلس روضه خواني، ترا به جدۀ مادرم فاطمه زهرا بيا و به دادم برس.
و با مشاهدۀ نقش استفهامی بر چهرۀ پدر به توضيح پرداخت كه: منظورم آسيد مصطفی است. ديروز ديدی چه حرفهای بوداری می زد، قبول دارم كه خودش عقلش به اين چيزها نمی رسد اما كليد خورش خوب است، بچه ها حسابی كليدش داده اند و كوكش كرده اند. اگر امروز كه قرار است خان حاكم به روضه بيايد سيد باز هم روی منبر شروع به پرت و پلا گفتن بكند تكليف من چيست، چه خاكی بايد بر سرم بريزم؟ خودت بهتر از من خبر داری كه هر كه توی اين شهر دستش به دهنش می رسيده الان توی زندان است، پنج شش نفری هم كه آزاد شده اند آنهايی هستند كه بعد از يكی دو روز حبس و شكنجه حاضر شده اند دار وندارشان را بدهند و سرشان را بخرند. من بدبخت فلك زده را هم اگر تا حالا نگرفته اند علتش اين است كه خودم شب اول با پای خودم رفتم به حضور خان و دو هزار تومان پول نقد و سينه ريز طلای زنم را تقديم كردم و قول دادم هر امری بفرمايند اطاعت كنم. امروز هم كه قرار است تشريف بياورند برای كسب ثواب و شركت در عزاداری نيست، منظورشان پيشكش و حق القدم است، نرخش را هم فراشی كه همين امروز صبح آمده بود و خبر آورده بود تعيين كرده است، بايد صد دانه اشرفی تقديم كنم باضافۀ چهار هزار تومان وجه نقد. حالا اگر اين سيد جد به كمر زده باز برود سر منبر و شروع كند به گوشه كنايه زدن هيچ بعيد نيست كه خان فی المجلس حكم غارت صادر كند و مرا هم بفرستد كنار دست فرماندار بدبخت.
پدرم خنديد كه: خوب، چه كاری از دست من ساخته است. خودت می دانی كه آسيد مصطفی چه سيد يكدندۀ لجبازی است. بمحض اينكه بگويند امروز منبر نرو، می رود سر كوچه روی چارپايه و شروع می كند به دری وری گفتن.
. هر چه باشد سيد با شما همسايه است، رفيق قديم و نديم است، اگر حدس می زنيد گوش به حرف نمی كند می توانيد برای ناهار دعوتش كنيد و مهمانی را آنقدر طول بدهيد كه خان حاكم بسلامتی بيايد و برود، بعدش هم من همين امروز به ملاها می گويم اعلان كنند كه روز ختم مجلس است و پنج روز باقيمانده را می گذارين برای ايام فاطميه. تا آن وقت خدا كريم است و از اين ستون تا آن ستون فرج. به هر حال با اين زبان بی صاحب ماندۀ سيد، آنهم در اين اوضاع و احوال كه فراشهای حكومت دنبال بهانه می گردند اصلا صلاح نيست روضه خوانی ما ادامه پيدا كند.
پدرم خنديد كه:حاج آقا، خودت بهتر از من می دانی كه سيد بخلاف انتظار اهل ضيافت و مهمانی نيست. خانۀ ما هم بيايد سر ساعت دو بعد از ظهر برمی خيزد كه بايد بروم. ايل بهارلو هم نمی توانند جلوش را بگيرند. مجلس روضۀ شما از دو ساعت بعد از ظهر شروع می شود تا نماز مغرب. قارداش قلی خان هم اگر بيايد خيلی كه بنشيند نيم ساعت است، هر قدر هم زود بيايد زودتر از دو ساعت به غروب نمی آيد، بايد ترتيبی بدهی كه منبر رفتن سيد يا پيش از آمدن خان باشد يا بعد از رفتنش.
.گرفتم همچو ترتيبی داديم تكليف من با زبان صاحب مرده و دهان بی چاك و بستش چيه؟
. آنهم علاجش ساده است، سيد اشتياق زيادی به خواندن حديث كسا دارد و ختم امن يجيب. بهتر است وقتی كه می خواهد به منبر برود خود شما به بهانۀ اينكه مريضی داريد و نذر كرده ايد از او بخواهيد كه بعد از خواندن حديث كسا ختم بردارد.
.فكر بدی نيست، اما می ترسم توی حديث كسا هم دخل و تصرف كند و باز گوشه و كنايه ای بزند و مايۀ دردسری بشود. كار خان و اعوان و انصارش در همين سه چهار روز حكومت بجايی رسيده كه اگر عطسه ای هم بكنی می گويند منظورت مسخره كردن ما بوده است، مگر نشنيده ای چه به روزگار اكبرو آوردند؟
.كدام اكبرو، اكبرو ملا فاطمه؟ چی شده؟
هيچی، ديروز غروبی طفلكی اكبرو زير ساباط خانه شان داشته آواز می خوانده كه من از عقرب نمی ترسم ولی از مار می ترسم، يكی از تفنگچی های خان از آنجا رد می شده، می شنود می رود جلو گزلكش را می كشد و جفت گوشهای طفل معصوم را می برد و می گذارد كف دستش كه حالا كه از مار می ترسی زهرش را هم بچش. آميرزا، گرفتار بد دوره ای شده ايم، از چپ و راست شكن پاره می كنند، گوش می برند، زبان از حلق بيرون می كشند، خدا عاقبتمان را بخير كند
ظهر آن روز پدرم زودتر از معمول به خانه آمد و بعد از مختصر غذايی نماز ظهر و عصرش را با عجله خواند و دست مرا گرفت و راه افتاديم به طرف مجلس روضه خوانی كل ميرزا. با اينكه بيش از دو ساعت از ظهر نمی گذشت همۀ اطاقها و صحن حياط لبريز جمعيت بود و " سيد روتي" بر عرشۀ منبر داد دلی می داد كه ملاي" پيش خوان" بود و هرگز تعداد مستمعان روضه اش از بالاترين عدد يك رقمی تجاوز نمی كرد. اكنون كه مجلسی بدين انبوهی می ديد زده بود زير آواز و مثنوی پيچ مخصوص به خودش را می خواند و كيفی می كرد، بی توجه بدين كه احدی اعتنايی به هنرنماييهايش ندارد، و حاضران در گروههای چند نفری گرم گفتگويند و تعبير و تفسير مقالات سيد.
آنروز از بركت ازدحام خلايق توفيقی اجباری نصيب ما شد كه عبارت بود از تكيه بر جای بزرگان زدن و در مجلس عزای سيد الشهدا در دالان خانه همرديف اعيان و اشراف شهر نشستن. روضه خوان پنجم روی منبر بود كه ديدم رنگ كل ميرزا . كه به عنوان صاحب مجلس دم در خانه ايستاده و يك چشمش به كوچه بود و يك چشمش به مجلس. مثل گچ سفيد شد و به طرف كوچه حركت كرد و دقيقه ای بعد در التزام آسيد مصطفی كه مشغول تكاندن گرد و خاك سر و ريشش بود ظاهر شد، در حاليكه سرش را بيخ گوش سيد برده بود و با قيافۀ استرحام آميزی چيزی می گفت و سيد هم سری تكان می داد. در دالان خانه، سيد و صاحب مجلس از يكديگر جدا شدند. مردم با ديدن آسيدمصطفی بی اعتنا به روضه خوانی كه سر منبر ذكر مصيبت می كرد شروع كردند به صلوات فرستادن و سيد بی اعتنا به سلام و صلوات خلايق به پيشروی ادامه داد تا رسيد كنار منبر و بيخ دست يكی از چاووشان نشست؛، و دقايقی بعد كه ملا عبدالله روضه خوان فرود آمد، مقارن برآمدن آواز چاووشان از جايش بلند شد، كلاه لبه دار چركينش را از سر برداشت، بسته ای را كه زير بغل داشت گشود، پارچۀ مشكی را با بی مبالاتی نمايان دور سرش پيچيد و عبای پاره پورۀ پر وصله را بر دوش انداخت و در ميان صلواتهای هماهنگ مردم قدم بر نخستين پلۀ منبر نهاد و بمحض جلوس بر پلۀ دوم مطابق رسم معمولش صلواتی طلبيد، و بی هيچ خطبه ای و مقدمه ای به معذرت خواهی پرداخت كه علت دير آمدنش جر و بحثی با حسين خان آجان بوده است كه " اصلا زبان حاليش نمی شود، جلو دو تا خر زبان بستۀ مرا گرفته و پايش را توی يك كفش كرده كه توی كوچه ها جای نگهداری الاغ نيست، خرها را ببر به خانه ات برسان و برگرد و بيا روضه ات را بخوان، و من هر چه التماس كردم كه آميرزا حسين خان، همه كوچه های ولايت لبريز خر است و هيچكس حرفی نمی زند، چه شده كه دو تا الاغ زبان بستۀ من سيد اولاد پيغمبر حق ندارند سركوچه بايستند، به خرجش نرفت كه نرفت؛ و من پيرمرد خسته و مانده كه از صبح سحر تا سه ساعت به غروب توی كلندونهای بدرآباد بيل می زدم و خاك بار می كردم مجبور شدم برگردم و خرهايم را ببرم به طويله برسانم و بيايم كه هم شما را به فيضی رسانده باشم و هم خودم را. اما الان كه وارد مجلس می شدم صاحب مجلس محترم التماس دعايی داشتند، ظاهرا مريضه ای دارند و می خواهند حديث كسانی خوانده شود و ختم امن يجيبی برداريم...
جملۀ سيد تمام نشده بود كه ناگهان از گوشه و كنار مجلس عده ای فرياد زدند "الهاك ديو، الهاك ديو"، و در پی آن همه مجلس يكصدا شدند، گويی سالها تمرين ذكر دسته جمعی "الهاك ديو" كرده بودند.
سيد كه ميان خواهش صاحب مجلس و اصرار مستمعان حيران مانده بود، دستش را به عنوان فرمان سكوت بالا برد و پس از آنكه سكوتی يك پارچه بر فضا سايه افكند، مشكل را بدينسان حل كرد كه در اين جلسه به دنبالۀ داستان بپردازد"بشرط آنكه همۀ حاضران، زن و مرد، صغير و كبير قول بدهند كه امشب بعد از نماز مغرب و عشاٍ هر نفر ده بار ختم امن يجيب بردارد و برای بهبود حال مريضۀ منظور دعا كند".
و درهمين اثنا بر اثر حركت سر پدرم بار ديگر متوجه كل ميرزا شدم كه روی سكوی دم خانه چمباتمه زده بود و شقيقه هايش را ميان دو انگشت شصت و سبابه گرفته و با كف دست ديگر روی كاسۀ زانويش می كوبيد.
آنگاه سيد رو به مستمعان كرد كه "نمی دانم ديروز تا كجای سرگذشت ديو مسلمان شده رسيده بوديم" چند نفری از مستمعان پای منبر همصدا به پاسخ گويی آمدند كه چون صداها درهم و بر هم بود نه ما كه در دالان خانه نشسته بوديم شنيديم و نه سيد متوجه شد، اما صدای قربانعلی گلكار كه می گفت "الهاك ديو را در حرمسرا ول كردی كه هر چه دلش می خواهد بخورد" در فضا پيچيد، و سيد همين جمله را دستمايۀ سخن كرد كه:"ای كاش ديو خونخوار سليمان شده به همين اكتفا كرده بود كه در حرمسرای پر ناز و نعمت سليمانی هر غذايی كه می خواهد كوفت كاری كند و هر شرابی كه می خواهد زهر مار و هر خاكی كه می خواهد به سرش بريزد. اگر اين ديو لعنتی خودش بود و بس، رعايای حضرت سليمان چه غمی داشتند. هر چه بود يك نفر بود، و يك نفر و گرچه ديو ملعونی مثل الهاك باشد چه غلطی می تواند بكند. خيلی بخورد به اندازۀ صد نفر می خورد، به اندازۀ هزار نفر می خورد. خيلی ستم و تجاوز كند به صد نفر و دست بالايش به هزار نفر می كند. اگر الهاك خودش تنها بود كه نقلی نداشت تا پس از هزاران سال من و شما اينجا بنشينيم و به حال ملت و مملكت سليمان تاسف بخوريم. خير، بلای وجود الهاك ديو منحصر به اين مختصرها نبود. ديو نابكار در نخستين روز حكمرانيش، با اهن و تلپ آمد و روی تخت سليمانی نشست و نگاه تحقيرآميزی بر ملازمان و حاضران بارگاه انداخت و با اشارۀ دست آصف بن برخيا را به حضور طلبيد و رو به او كرد كه "آصف، همين الساعه فرمان داديم هر جا بچه ديوی در زندان است فوری آزاد شود وخلعت بپوشد و در ميدانگاه جلو قصر به حضور ما شرفياب شود". آصف پير به تصور اينكه فرمان را عوضی شنيده و محال است سليمانی كه تا همين ديروز با ديوها و ديوبچه ها بدان خشونت رفتار می كرد يك شبه بدينسان تغيير عقيده دهد با صدای لرزانش پرسيد " سر و جانم به فدای قبله عالم، فرموديد بچه ديوها را آزاد كنيم؟حضرتتان بهتر از من می دانيد چه فسادي..."، اما بقيۀ كلامش با نهيب الهاك بر لب خشكيد، و فرمان "جلاد بيايد!" در فضای تالار پيچيد، حاضران از ديدن اين منظره ماستها را كيسه كردند. نفسها چنان در سينه ها زندانی شد كه اگر فخرالشعرا، شاعر رسمی دربارسينه ای صاف نمی كرد و همراه تعظيم غرايی قدمی پيش نمی گذاشت بعيد بود دم های فرو رفته برآيد و مفرح ذات درباريان شود.
سيد در اينجا قصيدۀ مفصلی خواند از قول فخرالشعرا كه بنده به عنوان راوی هنوز هم نمی دانم از آثار كدامين شاعر است. خود سيد تا آنجا كه خبر داشتيم اهل شعر و بيت و اين حرفها نبود خيلی كم بر منبر شعری می خواند و بندرت درست می خواند. يا كلمه ها را جابجا می كرد و وزن را در هم می پاشيد يا مصراع اول را در بحر رمل می خواند و مصراع بعدی در بحر متقارب. اما اين قصيدۀ ده پانزده بيتی را هم بی غلط خواند و هم به آهنگی شمري، تمام ابيات قصيده به خاطرم نمانده است، اما دو سه بيتی را كه ببركت حافظۀ عهد كودكی به خاطر سپرده ام اكنون باز می گويم تا اگر گوينده را شناختيد برای آنكه حقی از كسی ضايع نشده باشد با ذكر نامش به من مدد رسانيد، قصيدۀ فخرالشعرا خطاب به الهاك سليمان شده چنين شروع می شد:ای شهنشاه جهان ای پيشوای انس و جان-ای ز عدالت مار و مور و ديو و جن اندر امان، سايۀ فر همايی بر يمين و بر يسار-مايۀ لطف خدايی در زمين و آسمان، تو امام دهر و ما افتادگان ره نشين-تو ولی امر و ما فرمانبران جانفشان،تو شبان خلق و خلقان گوسفندان مطيع-تو امير وحش و مردم جمله گاوان و خران،تابع حكم رفيعت جن و انس و وحش و طير- بندۀ طبع منيعت مهر و ماه و بحر و كان.پس از خواندن قصيده، سيد صحنۀ حيرت انگيزی ساخت از بچه ديوان از قيد و بند جستۀ خلعت پوشيدۀ حنا بسته ای كه با هلهله و خروش سوار بر گردن آدميزادگان وارد بارگاه می شدند، و كبوتران زيبايی كه بال در بال گسترده بر سرشان سايه می كردند، و پريان نازك اندامی كه با شانه های عاج مشغول آراستن پشم های انبوهشان بودند، و جماعت بوزينگانی كه پيشاپيش اين موكب باشكوه رقاصی می كردند، و فيل های كوه پيكری كه با خرطوم های پر آب وظيفۀ آب زدن راه را بر عهده گرفته بودند.
در اينجا لحن سيد عوض شد و به عنوان جمله ای معترضه به توضيح اين مطلب پرداخت كه ديوها و ديوبچه ها با اينكه دست و پايشان صحيح و سالم است عادت به پياده روی ندارند، اگر آزادشان بگذارند اهل سواری گرفتنند و آنهم تا از نسل آدم دياری بر عرصۀ زمين باشد محال است بر گردۀ اسب و الاغ و قاطر سوار شوند، كه از آدم سواری لذتی می برند. و در تعقيب اين توضيح رو به مستمعان آورد كه:مردم، وصف ورود ديو بچه ها از عهدۀ من ساخته نيست، شما هر كدامتان تصوری از شكل و شمايل ديو داريد، با همان تصوير كه در ذهنتان نشسته است صحنه را مجسم كنيد، منتها يادتان باشد كه هر ديو و بچه ديوی مثل آدمی زاده ها روی دو پا راه می رود، و هيكلش دو برابر آدم معمولی است، تفاوت عمده ای كه با آدم ها دارند يكی بدن پشمالود است و ديگری دم بلندی كه اگر رهايش كنند پشت سرشان روی زمين كشاله می شود و گرد و خاكی به هوا می كند كه نگوييد و نپرسيد، و علاوه بر اينها يك جفت شاخ تيزی كه از شاخهای گاو ملا عباس تيزتر و خطرناكتر است، و غالب ديوها از آن دم بلند پشمالود برای پوشاندن اين شاخهای آدم رمان استفاده می كنند، دم را بالا می آورند و از پشت گردن می گذرانند و دور شاخهايشان می پيچيند و گلمپك سر دم را مثل چتری رو به بالا نگه می دارند، شبيه جقه ای كه بر تاج قبلۀ عالم است، تا هم تيزی شاخها را بپوشاند و هم جلوه ای به جمالشان دهد.
ديو بچه ها وارد شدند، هلهلۀ جمعيت در فضای بارگاه پيچيد، قاضی القضاه ملك سليمان، پيرمردی سفيد موی و خميده قامت، مشغول ماليدن چشمهايش بود و زمزمۀ اين كه می بينيم به بيداری است يا رب يا به خواب، كه يكی از بچه ديوها پريد و ريش سفيد بلندش را گرفت و روی گردنش سوار شد، مرد سالخورده عاجز از تحمل جثۀ سنگين بچه ديو نقش زمين گشت و بچه ديو از پشت گردنش فروغلطيد و با سر به زمين آمد و فريادش به آسمان رفت. الهاك ديو با ديدن اين منظره برآشفت و به علامت صدور فرمان دستی را كه خاتم سليمانی در انگشتش بود بالا برد، و اثر خاتم آشكار شد، ناگهان سكوت سنگينی فضای بارگاه را فرا گرفت. الهاك جارچی دربار را به حضور خواند و چيزی در گوشش زمزمه كرد و جارچی صدايش را بلند كرد كه: ای معشر جن و انس، آمادۀ شنيدن فرمان سليمان باشيد. با شنيدن اين جمله همۀ موجودات حاضر در بارگاه به خاك افتادند؛ و بار ديگر صدای جارچی در فضا پيچيد كه: فرمان سليمان است كه از اين ساعت همۀ آدمی زادگان چهار دست وپا روی زمين راه روند تا بچه ديوان مظلوم بتوانند براحتی بر پشتشان سوار شوند. سپس به علامت خاتمه ابلاغ فرمان در بوقی كه بر كمرش آويخته بود دميد و با صدای بوق موجودات بر خاك افتاده تكانی خوردند و همه آدمی زادگان روی چهار دست و پا مثل اسب و الاغ و فيل و زرافه شروع به حركت كردند.
الهاك ديو با مشاهده نفوذ فرمانش نگاه رضايتی بر نگين خاتم افكند و بار ديگر دستش را در هوا بلند كرد و بار ديگر حاضران به علامت اصغای فرمان بر خاك افتادند و بار ديگر صدای جارچی بلند شد كه: ايها الناس از اين ساعت فرمان سليمان چنين است كه گاوها و گوسفندان منحصرا استخوان بجوند و سگها و گرگها و شغالها فقط به خوردن علف اكتفا كنند. و در حاليكه با گوشۀ چشم نگاه غروری به كران تا كران بارگاه افكند و با تمسخر تلخی برخاسته از كينه ای ديرينه قيافه های درهم شكسته و چهره های عرق ريز آدميزادگان را ديد كه قامتشان زير هيكل درشت بچه ديوهايی كه بر پشت گرفته بودند خرد و منحنی شده بود، به صدور احكامش ادامه داد كه: اين موجودات از خود راضی تنعم طلب هم بايد باد هوا بخورند و مركب رهوار ديوزادگان باشند.
سيد سپس به شرح مفصلی پرداخت در مقولۀ اشتهای ديوان كه به حكم طبيعت سيری ناپذير خويش هر چه بخورند گرسنه ترند و توصيف جانگدازی كرد از مملكت پر ناز و نعمت سليمانی كه بر اثر تسلط الهاك ديو و ديوبچگان گرفتار كمبود و قحطی شده است و كسی جرات ندارد لب به اعتراض بگشايد.
و بعد از توصيفی كامل از آشفتگی اوضاع و نابكاری ديوان ، توجه خلايق را به زاويه ای در حرمسرای سليمانی كشاند كه آصف هراسان و وحشت زده بر اثر پيغام استمداد بلقيس بدانجا آمده است تا از زبان به تپق افتادۀ بلقيس بشنود "بگمانم شيطان سليمان را سر به نيست كرده و خود در قالب او رفته"، و در مقابل تعجب انكار آميز آصف بر قاطعيت لحن بلقيس بيفزايد كه " آصف، آنچه می گويم عين حقيقت است، ما زنها بهتر از هر حكيم و طبيبی نبض طبيعت مردانمان را در دست داريم. سليمانی كه من می شناختم و سالها همسر و همبسترش بودم مظهر مهر و عطوفت بود. از صدور فرمان كشتن وحشت داشت، حتی راضی به كشتن الهاك ديو هم نشده بود، با جن و انس رفتاری پدرانه داشت. اين جانور خونخواری كه بر تخت سليمان نشسته است در اين چند روز يك لحظه زبانش از فرمان قتل آرام ندارد، حتی در خواب هم متصل می غرد و بجای خروپف كلمۀ "بكشيد" را تكرار می كند. آصف، دستم به دامنت، اگر اين وضع ادامه يابد تا سال ديگر جز ديو بچگانی كه به فرمان منحوس او بر امور جهان مسلط شده اند در سرتاسر عالم دياری باقی نخواهد ماند".
و بعد از شرح مفصلی از مذاكرات محرمان ۀ بلقيس و سليمان، سيد با طلب صلواتی صحنه ای ديگر آفريد از بارگاه سليمانی و بار عامی برای رفع مظالم، و آصف بن برخيايی كه بعد از يك شب تفكر، با بلقيس هم عقيده شده است كه اين جانور محال است سليمان باشد، و در اوج فداكاری تصميم گرفته است به قيمت جان عزيزش هم باشد قدم در مركز بارگاه نهد و...
در اين اثنا همهمه ای كه از دالان خانه برخاسته بود باعث قطع كلام سيد شد و سرهای مستمعان با حركتی يكنواخت به طرف در خانه چرخيد تا شاهد ورود قارداش قلی خان حاكم باشند كه قدم از آستان ۀ در بدرون گذاشته است و می رود تا بر مسندی كه روی كرسی در دالان خانه برايش ترتيب داده اند جلوس كند.
سيد،بعد از مكث كوتاهی با صدای غرايی كه می كوشيد بر همهمۀ برخاسته از دالان خانه غلبه كند، دنبالۀ سخنش را گرفت كه: بله، قدم جلو گذارد و فرياد زند ای مردم، ايها الناس، اين جانوری كه بر شما حكومت می كند، اين دزد خونخواری كه بر جان و مال شما مسلط شده است حكومتش قلابی است، مردم همت كنيد، برخيزيد و بگيريد اين شيطان دغلباز متقلب را.... ا
كه ناگاه خان حاكم در حال جلوس بر كرسی مثل فنر از جايش پريد و با گفتن "ای ناسيد جد به كمر زده" پا به فرار گذاشت. تا مردم از اين حركت غير منتظر ۀ خان بخود آيند و به دنبالش بدوند، او بسرعت برق و باد بر پشت اسبش جسته و سر به فرار گذاشته بود
فردای آن روز، نجات فرماندار واقعی از محبس و رسيدن فوج امنيه ای كه از كرمان برای دستگيری قارداش قلی خان ياغی اعزام شده بودند و راه افتادن دستگاه تلگراف و پاسخ استاندار كرمان كه خان بچاقل
و به جعل فرمان پرداخته است، به شايعات و حدسيات گوناگون خاتمه داد. ا



-کتاب "ته بساط" به زودی توسط انتشارات کتاب سایه در امریکا بنابر آخرین نسخۀ تصحیح شده توسط علی اکبر سعیدی سیرجانی در سال 1372 منتشر خواهد شد.[i]