قتل امیرکبیر
قتل امیرکبیر
علی اکبر سعیدی سیرجانی
بس که دارم به سینه بارِ ملال
خسته گشتم ز گردش مه و سال
تنگ بر من شدست راهِ نفس
کاش گفتی اجل که دیگر بس!
زانقلاب چهار موجِ بلا
پسِ این شامِ شومِ وحشتزا
بشکستم سفینۀ امید
گوییا نیست بامدادِ سپید
روزی من ز روزِ اول بود
نقدِ عیشم فلک ربود و فزود
غم بسیار و شادمانی کم
درد بالای درد و غم سرِ غم
نیست جز رنج حاصلم امروز
یکطرف خاطرات هستی سوز
ناامیدم ز راحتِ فردا
یکطرف رنجهای جانفرسا
زندگی نیست این، خدا داند
فارغ از رنج و غم کجا داند
که بُوَد جانِ جاودان کندن
معنی بیست سال جان کندن
چه کنم دلخوشی که دیدستم
دیده ام خوانده ام شنیدستم
ظلمها کینه ها جنایت ها
از جفای جهان حکایت ها
زان ستم ها که اتفاق افتاد
جان بسوزاندم چو آید یاد
زیر این طاق لاجوردی فام
قتل میرِ کبیر در حمام
حکمفرما چو گشت بر دربار
هر کرا شد خلافِ این رفتار
حق کُشی سفله پروری پستی
بایدش دست شستن از هستی
آری آنجا که سفله حکمرواست
خون اگر بارد از دو دیده سزاست
مرگ پاداشن جوانمرد است
چو منش آنکه سینه پر درد است
چشم جانم به هر طرف نگرد
این که بر لوح خاطرم گذرد
خیره از ماجرای تاریخ است
نقشی از سینمای تاریخ است
بینم آنجا به کاخ سلطانی
تا کند دست شه به آسانی
بال تقدیر باز کرده قضا
حکمِ قتلِ وزیرِ خویش امضاء
وانطرف اندکی ز تهران دور
بینم آنجا ز جان خود رنجور
باغ فین است و خطّۀ کاشان
خفته گنجی به گوشۀ ویران
نیکمردی که از بدِ ایام
آفتابی نهان به تیره غمام
خسته در انتظار تقدیر است
آسمان همّتی زمین گیر است
قاصد مرگ می رسد از راه
میر مخلوع را ز خلعتِ شاه
بسته بر چهرِ خود نقابِ امید
می دهد به افسون و حیله نوید
دست اندیشه ام بخشم دَرَّد
چشم در خون نشسته ام نگرد
پردۀ مبهم گذشتِ زمان
داستانی................
لحظه ای بعد از آن شود پیدا
سرگذشتی مهیب و محنت زا
صحنه ای خوفناک و رعب آور
داستانی که هست ننگِ بشر
مانده در کار خویشتن مبهوت
نقش دیوار غرق بهت و سکوت
تیغ در دست دیوِ خون آشام
وحشت افکنده سایه بر حمام
اژدهای دریده کامِ اجل
تا کجا خامۀ دبیرِ ازل
باز کرده است کامِ وحشتبار
درنوردد امیر را طومار
بی رمق همچو صورت دیوار
بر عملشان به چشم نفرت بار
جانیان در کنار گرمابه
خیره نقش و نگارِ گرمابه
باز دست ستمگر دوران
ساعدِ میر و تیغِ خون افشان
کرده تکرار بازی دیرین
لبِ سقراط و جامِ زهرآگین
عامل ظلمِ ناصرالدین شاه
حکم شاه است و عاملی گمراه
حکم قتل امیرش اندر دست
تیغ عریان بدست زنگی مست
چونکه دژخیم شومِ بدبنیاد
با نهیبی مهیب زد فریاد
برد زی تیغ آذرافشان دست
خشمِ وجدان که شرم کن ای پست
مامِ میهن کشید ناله مزن
بسته با جانِ اوست قدرتِ من
این نه شریان اوست جان منست
نامِ او رمزِ هستی وطن است
چه کنی شرم کن مکش در خون
خبرت هست ای ستمگر دون
زین عمل کشتی نجاتِ وطن
می بری رشتۀ حیاتِ وطن
مگر از آهِ من نپرهیزی
این که بر خاکِ تیره می ریزی
که به خونش دلت شتابان است
خونِ او نیست، خونِ ایران است
ننگ بادت ازین جنایتِ ننگ
اینکه بر خونِ او کنی آهنگ
اگر از نام و ننگ آگاهی
گنهش چیست؟ جز وطن خواهی؟
گرچه در مذهب جنایتکار
وانکه را نیست با جنایت کار
مردِ پاکی درون گنهکار است
آخرین پایگه سرِ دار است
اینکه در زیرِ تیغِ خون افشان
بوده تا بوده خادمِ ایران
حکم شه را به مرگ محکوم است
لاجرم از حیات محروم است
تا کَنَد زین دیار بیخِ فساد
تا کُنَد کشوری خراب آباد
روزگاری به جدّ میان بسته است
چشم از هر چه در جهان بسته است
مردِ میهن پرستِ پاک نهاد
نامِ نیکش ز قیدِ ننگ آزاد
فارغ از رنجِ نیش و راحتِ نوش
دل پر از گفتگوی و لب خاموش
به اشارت نمود با جلاد
تیغِ جلادِ بی مروّت، داد
که بکن آنچه باشدت مطلب
بوسه بر بازوان او به ادب
بوسه زد تیغ چون به دست امیر
منشی کارنامۀ تقدیر
از سمن شاخِ ارغوان برجست
دفتر عمرِ نیکنامی بست
چون به سر بود عشق ایرانش
یافت عمری که نیست پایانش
از سر جانِ خود گذشت به عشق
خود نمیرد که زنده گشت به عشق
لاجرم هر که بعد از این بیند
نام این مرد بی قرین بیند
دفتر افتخار نسل بشر
بر سر لوح آن نوشته به زر
گرچه جانی ز تن به آسانی
نرود از ضمیر ایرانی
رفت زی اوجِ آسمانِ اثیر
نامِ فرخندۀ امیرِ کبیر
سیرجان-1331
<< Home