فردوسعلیشاه و سیدضیاطباطبایی و ....!
دوستان چقدر از بازی
"آسیدضیاالدین طباطبایی" که بعد از شهریور 1320 از فلسطین به ایران
بازگشت می دانیم؟
دوست دارم به چند سطری از کتاب
"شیخ صنعان" اثر علی اکبر سعیدی سیرجانی ( چاپ نخست 1386- انتشارات کتاب
سایه-امریکا) مهمانتان کنم همراه این توضیح البته واضح که هرجا سخن از خاتون و زن
آمده اشاره به "قدرت"حکومت است!
در این اثنا ورود مجازعلیشاه به
مناقشۀ قلندران پایان داد. جویای علت غیبتش گشتند. قلندر بادی زیر سبیل انداخت که:
- رفتم و ترتیب کارها را دادم.
خاطرتان جمع باشد که خاتون غیر از من کسی را به شوهری انتخاب نخواهد کرد.
سپس در حالی که به آستین متورم
لبادهاش اشاره میکرد، ادامه داد:
- بله این طلسم مهر و محبتی است
که همین الساعه رفتم و از ملاشمعون یهودی گرفتن و به بازویم بستم. طلسمهای
ملاشمعون ردخور ندارد. چشم علیامخدّره که بر من بیفتد یک دل نه صد دل عاشقم خواهد
شد.
قلندران با شنیدن حرفهای
مجازعلیشاه در فکر فرورفته بودند که جیجکعلیشاه خندۀ کذاییش را سرداد و گفت:
- طلسم ملاشمعون البته اثر دارد،
اما طلسمی که با شتاب و در عرض چند دقیقه بنویسند بعید است اثرش به اندازه طلسمی
باشد که سر فرصت و آنهم سالها پیش نوشته باشند.
و با گفتن این جمله آستین گشاد
قبایش را بالا زد و بستهای را که بر بازویش داشت به قلندران نشان داد و گفت:
- این را که میبینی چند سال پیش
خود ملاشمعون به دست مبارک خودش بر بازوی
من بسته است. به خیالت نوبرش را آورده ای؟ شیدعلیشاه خودمان هم لنگهاش را دارد.
جملۀ
اخیر جیجک جماعت را متوجۀ غیبت ناگهانی شیدعلیشاه کرد. خلیفه دهان گشوده بود تا
بپرسد شیدعلیشاه کجاست که قلندر وارد اطاق شد با قیافهای بزک کرده و سبیلهای روغنمالی
شده و گونههای به سرخاب اندوده و ابروان ظریف وسمهکشیده و خال سیاهی بر گوشۀ لب
نهاده. دیدن منظرهای چنین نامفهوم آن هم با قر و اطواری که شیدعلیشاه با حرکات
خود آمیخته بود، قلندران را گرفتار سرگیجه کرده بود. از یک طرف نمیتوانستند خندۀ
خود را پنهان کنند و از طرفی دیگر شرارههای خشم از نگاهشان میبارید. دست خلیفه
به طرف تبرزین رفته بود تا با یک ضربه حساب این قلندری را برسد که در سنین آن سوی
پنجاه سالگی در قالب شاهد پسران رفته است، که نگاهش به فردوسعلیشاه افتاد. در یک
نظر متوجۀ برآمدگی قبای قلندر شد و کلاه پوستی ظریفی که زیر بغل گرفته بود(تا آنجا
که به یادم مانده زمان نقل این داستان اندکی بعد از شهریور کذایی بود و برگشت
آسیدضیاالدین طباطبایی از فلسطین به ایران، و در نتیجه رواج نعنای جوشانده و کلاه
پوستی کذایی. گمان میکنم به همین مناسبت سیّد روضهخوان ما کلاه پوستی زیر
بغل قلندر داده باشد، وگرنه قلندران را چه
نسبتی با سیّد ضیا و اولیایش؟ بله؟) و به حالت انتظار پشت در بستۀ ایوان بار عام
ایستاده.
خلیفه از جایش برخاست و خود را
به او رساند و دستش را گرفت و با خود به زاویۀ خلوتی در دالان عمارت برد و با لحنی
خودمانی به استنطاقش پرداخت که:
- گل مولا، این چه وضعیست؟ باز
چه حقهای زدهای؟
فردوسعلیشاه با سرانگشتی که بر
بینی برآمده خود نهاد، حریف را دعوت به سکوت کرد، و با اشارهای به او فهماند که
مواظب استراقسمع قلندران باشد، سپس به مقدمهچینی پرداخت که:
- قربان وجود نازنینت گردم! حساب
حضرت اجلعالی و بندۀ شرمنده، از این بیسروپاهایی
که نام قلندر بر خود گذاشتهاند، جداست. هر چه باشد جناب مستطابعالی خلیفۀ حضرت
شیخ هستید و بعد ازعروج شیخ بزرگوار نایب منّاب
او و صاحب اختیار خانقاه. اگر علیامخدّره با جماعت خانقاهی بر سر مهر باشد، قطعاً
بعد از جناب شیخ، حضرتعالی را انتخاب خواهد کرد، و در این صورت چشم بنده روشن که
حق به حقدار رسیده است و یقین دارم که مخلصان و ارادتمندان و بخصوص دعاگو را
فراموش نخواهید فرمود.
اما اگر- زبانم لال- این سلیطۀ
پتیاره اصلا ًاز ریخت صوفیان وقبا و شولای خانقاهیان خوشش نیاید و هم نشینی با
موسیوی کافرکیش و کفّار دور و برش اخلاق او را فاسد و سلیقهاش را خراب کرده باشد،
و بگوید من اصلاً از خرقه قلندری و بوق و من تشای درویشی خوشم نمیآید، تکلیف
چیست؟ هیچ در این موضوع فکر کردهاید که چه باید کرد؟ آزادش بگذاریم تا هر غلطی میخواهد
بکند و هر گردنکلفت نکرۀ بیپدرومادری را که خواست انتخاب کند؟ و ما دست از پا
درازتر با لب و لوچه آویزان برگردیم و رسوای خاص و عام شویم؟
خلیفه که با سوال اخیر قلندر
سایه نگرانی و تردیدی بر سیمایش نشسته بود، با کمصبری پرسید:
- خوب؟ چاره چیست؟ تو که
کارگردان معرکه شدهای، چه ابتکار دیگری به نظرت رسیده است؟ خدا لعنتت کند که دست
شیطان را از پشت بستهای.
فردوسعلیشاه که از لحن خودمانی و
دشنام عنایتآمیز خلیفه جانی گرفته بود، صدایش را پایینتر آورد و در حالی که دور
و بر خود را میپایید، گفت:
- برای رفع همین مشکل بود که
مخلص چند دقیقهای غیب شدم و علاج واقعه را پیش از وقوع کردم. اگر علیامخدّره
بهانهجویی کرد که من هم بستر پیر درویش خرقهپوش نخواهم شد و جوان ترگل و ورگل
فکلی میخواهم، فیالفور مخلص پیش میآیم و با یک حرکت به این صورت که ملاحظه میفرمایید
دهانش را میبندم.
فردوسعلیشاه با ادای این جمله،
در یک چشم به هم زدن کلاه پوستی را به جای شب کلاه درویشی بر سر نهاد و لای خرقه
رنگورو رفتۀ قلندری را به یکسو زد و قبای زربفت گرانقیمتی را که زیر خرقه پوشیده
بود در برابر نگاه حیرت و استعجاب خلیفه گرفت و به سخن خود ادامه داد که:
- در این صورت من از آن ملعون
فراری چه کم دارم؟ وقتی که بدین سرعت و سهولت میتوان دل علیامخدّره را به دست
آورد، چرا باید کوتاهی کنیم و عمری حسرت بخوریم.
و سپس با لحن اطمینانبخشی ادامه
داد که:
- و در این صورت، دیگر هیچ بهانهای
نمیتواند خاتون را از دسترس ما دور کند. البته لازم به گفتن نیست که اگر
علیامخدّره نصیب من شد، درست مثل این است که به حبالۀ نکاح حضرت عالی درآمده باشد.
از خصوصیات اخلاقی بنده همیشه این بوده است که حدّ خود را رعایت کنم و حرمت مرشد
را نگه دارم.
خلیفه نالید که:
- من از ریخت هر چه زن است
بیزارم، روزی که روزگار جوانیم بود دنبال این هوسرانیها نرفتم حالا بیایم و سر پیری
معرکهگیری کنم. اما تو، جناب فردوسعلیشاه که میخواهی جای شیخ صنعان را بگیری،
این چه ریخت و هیأتی است برای خودت درست کردهای؟ همه آبروی ما به لباس قلندریمان
است و کشکول و منتشایمان، آن وقت تو رفتهای و لباس فرنگیهای قرتی را بر تنت کردهای،
مردم با این سر و وضع ببینندت دیگر آبرویی برای خانقاه باقی میماند؟
فردوسعلیشاه با لبخند ملیحی کلام
ملامتآمیز خلیفه را قطع کرد که:
- مولانا! جلب خاطر و نگهداری
دخترک همانطور که حضرت شیخ فرموده بود یک تکلیف است، و وظیفۀ قلندری مثل من هم
ادای تکلیف است از هر راهی و به هر صورتی که میسر باشد. وانگهی مگر پیران طریقت
نگفتهاند الاعمال بالنیّات، خواهی سفیدجامه و خواهی سیاه باش.
خلیفه با بیحوصلگی توی ذوقش زد
که:
- خودت را مسخره کردهای یا مرا
یا خانقاه و درویشی را؟ اگر بنا باشد به هر سازی که دخترک میزند برقصیم آخر و
عاقبت کارمان به کجا میکشد. تو که به این سرعت رنگ عوض میکنی، اگر فردا
علیامخدّره بهانه گرفت که همسر من باید مثل خودم رقاصی کند چه کار خواهی کرد؟ می
روی روی سکّوی وسط میدان شهر و قر کمر میدهی؟ اگر گفت من کباب خوک میخواهم و
باید خوکدانی موسیو را دوباره دایر کنی، چه کار میکنی؟ اگر گفت اصلاً از خانقاه
بدم میآید، باید ساختمانش را با خاک یکسان کنی، چه میکنی؟
فردوسعلیشاه با لحن قاطعی گفت:
- جناب خلیفه! به فرض آنکه این
آتشپاره ما را مجبور به رقصیدن کند وتکان دادن اسافل اعضا، این عمل را اگر نادرویش
دور از خانقاهی مرتکب شود اسمش رقص است و البته حرام؛ اما قلندر که نمیرقصد، قلندر
سماع میکند و سماع هم به اجماع مشایخ عظام نه همین از مباحات، که از عبادات است.
اما در مقولۀ کباب باب طبع علیامخدّره، یادتان باشد آن حیوان نجسالعینی که در
شریعت و طریقت خوردن گوشتش حرام شده خنزیر است و خنزیر چه ربطی به خوک دارد.
خلیفه به اعتراض پرداخت که:
- یعنی چه؟ یعنی مردم این قدر خر
تشریف دارند که با تغییر الفاظ بشود فریبشان داد؟ یعنی مردم نمیدانند که خوک همان
خنزیر است؟
فردوسعلیشاه سری جنباند و لبخندی
زد که:
- جناب خلیفه مثل اینکه در قلۀ
قاف زندگی میکنند، عجب از عقل شما که هنوز مردم ولایت خودمان را نشناختهاید؛
خیر، جناب خلیفه به شما قول قلندری میدهم اگر همین مجازعلیشاه خودمان برود توی
میدان مرکزی شهر روی چارپایهای بایستد و با جملات مطنطنش شروع به نقل اخبار و
احادیث کند از قول مشایخ و اقطاب سلف در تفاوت خوک و خنزیر و نجاست خنزیر و طهارت
خوک، یک ساعته عوامالناس دنبالش راه میافتند و برای خریدن گوشت خوک مسابقه میگذارند.
خلیفه با بیحوصلگی سخن قلندر را
برید که:
- تو از پیر صوفیان خانقاه
غافلی، به خیالت آنها هم مثل من و توچشم و دلشان دنبال قدرتخاتون است که هر
مزخرفی را تحمل کنند.
و فردوسعلیشاه بر قاطعیت لحنش
افزود که:
- پدر جدّشان هم تحمل میکند.
وقتی تبرزین و چماق به کار افتاد همه گردنها خم میشود. وانگهی تکلیف طریقتی ما
نگهداری ناموس خانقاه است. خیال میکنید اگر قدرت خاتون را از دست بدهیم دیگر
خانقاهی و قلندری باقی میماند که بنشینیم و غم آبرویش را بخوریم. وانگهی چرا از
حالا فال بد بزنیم، بگذارید این پتیاره سرکش را مهار کنیم آنوقت ببینید خانقاه چه
کیا و بیایی پیدا میکند و کار درویشی چه رونقی میگیرد.
<< Home