Friday

تازیانه " اسلام" و سنگر مذهب همان " آفت" بر جان " ایران" افتاده است


تازیانه اسلام و سنگر قدرت در دست " مذهب" همان آفت بر جان " ایران" افتاده است


دشمن را گاه از دور گاه نزدیکتر از رگ کردن با حس قوی گشته ای که از این همه بیداد سیر گشته می توانی تشخیص دهی. آن روزی که " آخوند" در باز خانه را دید و با جست سریعش اولین صندلی خالی را غصب کرد همان روز می بایستی قلم پایش را می شکستیم.
شما که سن و سالی ازتان گذشته، بگذارید فریادم را سر شما بکشم. هیچ یادتان هست؟ گوش تا گوش نشسته بودید. همه از جماعت دست به دهان رسندگان آمده بودید تا یاد آشنای جوانی را پاس دارید. همان دخترک خردسال میزبان هم آنجا بود. و بی خبر از حضور " آخوند" آن هم در خانه ای که اهل این برنامه ها نبود، سر به هوا ودلشاد وارد سالن شد. آمدن همان و نعره " آخوند" همان. که خیال کرده ای اینجا اسیرائیل است که با این لباس می چرخی؟ دخترک شک زده از آنچه که ترنم نی را شکسته و این چنین با تازیانه تعصب به امر و نهی اش پرداخته در جا یخ زده ایستاد . یادتان هست" دوستان". همه تان سر به زیر " سکووووووووووووووووووووووووووووت" کردید. سکوت. مادر آشنا به " محیط" تعصب زده خودش را به دخترک رساند و آرام گفت: مادر، برو بالا بلوزت را عوض کن.
ای وای بر آن دخترک که در میان جمع البته آشنا که یکباره خموش گشته اند این چنین هم " امر" معذور را بشنود.
یادش پاینده. این " پدر" بود که خشمگین، در " آن" خودش را رساند. جو سکوت را شکست، دخترک یخ زده اش را در آغوش گرفت و نعره زنان به آخوند دراز قامت توپید که: مردک, در خانه را باز دیدی، سرت را گرفتی پایین و جا خوش کردی تازه امر و نهی هم می کنی؟ گورت را گم کن. "

جوری محکم این کلمات آخر را بیان کرد که دخترک پاک آنچه در آن دقایق اخیر رخ داده بود را فراموش کرد و لبخند زنان به آخوندک رگبار تحقیر را باراند.

این صحنه به حدی در ذهنم زنده است که انگاری اصلا زمان بر آن نگذشته. آخوندک از جای پرید ، عبایش را زیر بغلش مچاله کرد و انگشت بلند اشاره اش را در هوا تکان می داد که " ای کافرین.... حسابتان را می رسم! "
کم کم " دوستان" مهمان در خانه سرها را از گریبان درآورده بودند و عجب برق شیطنت و دلخوشی در نگاهشان می درخشید. از همان بچگی از هر چه آخوند است بیزارم. از سفسطه و مفت خوریشان و البته خوش قدرتی شان. و از آنچه بر من " ایرانی" و همانا " اشه بانوی ایرانی"تازانده اند.

این روزگار، روزگار " آسان گرفتن " نیست. دلرحمی و بی تفاوتی را هم برنمی تابد. اینها را دهه ها پیش بایستی ، زمانی که قلم دختران را می شکستند می بایست دستشان را کوتاه می کرد. درازدستانی بر نه یک نسل چندین نسل. چنان نشو و نمو می کنند که اگر در را ببندی از چاه سر بر می آورند.

این روز، بر ما جوانان ایران است که این " انگل" را درجا نابودش کنیم.

آغازین روز از بهمن ماه

سایه سیرجانی