Friday

احزاب ايديولوگ

احزاب ايديولوگ

زمان: سي سال از امروز ما
مكان: پس كوچه هاي عتيقه فروشان


وامبويي، دوستي كه ريشه اش به كنيا مي رسد دستم را گرفته بود و از اين راهرو به آن ديگري مي كشاند. ديگر شماره كشورها از ياراي حافظه ام گذشته بود. هر نقطه و هر فرد مال و منال داري براي خود و البته خدمت به "مردم"اش نامي بر مكاني نهاده بود. اين ميان به دنبال نام " ايران" مي گشتم و با اشتياقي كه ديگر به نااميدي مي كشاندم سردر ها را مي خواندم. به راهرويي رسيدم تيره و خفه. ايران را جور ديگري نگاشته بودند. هرچند صاحب دالان خواب آلود بود اما همان تكان سرش كافي بود بدانم كه اين راهروي گم گشته همان مكاني است كه در جستجويش بوده ام. هر چه از در دورتر مي شدم بر پارچه هاي كشيده شده روي پيكره ها و هر آنچه در زيرش نهان بود بيشتر مي گشت. نااميد فريادم برآمد كه چه يادگاري از ايران داري؟ اشاره به يادداشت هاي پاي پارچه ها نمود كه مگر كوري، بخوان. بلي، اين پارچه ها نشان از دعوي مالكيت بر آنچه پوشانده بودند داشت. كم كم به آخر دالان رسيدم. پيكره هايي يكدست در كنار هم ايستاده بودند. سياه سياه. پايم به جعبه اي خورد و خم شدم آنچه بيرون ريخته بود را برجايش بنهم. خنده ام گرفته بود، از مجسمه نوبلي كه اين ميان افتاده بود و تلخ خندي بر آدمكهاي روي هم تلنبار گشته. روي جعبه نوشته بودند: مجاني.

نگاهم به پيكره ها بود. چهار پنج تايي بودند. و اين ميان برچسب بالاي بزرگترين آنها خوانا مي درخشيد: خوي ديكتاتورها. از برچسب بالاي سرشان، نگاهم را برگرفتم. يكي خميني بود. ستون زير پايش اندازه قامتش را بالا كشيده بود. سرها بود زير پايش. با دهاني گشوده به فرياد. در كنار اين ، تنديسي قرار داشت دو رويه. يك روي آن كهنه نما روي ديگر به نسبت تازه.خيره شدم. كمي به تصاوير رتوش گشته داريوش همايون نزديك بود. همان برچسب گوياي صد ناگفته بود. تنديس هاي ديگر زمانشان گذشته بود، و آن چه كرده بودند توشه گريز از ايشان را فراهم كرده بود. نقش اين تنديس آخرين عجب در ذهنم برجسته كنده كاري گشت. با تمامي فرورفتگي ها و ظرافت پيكر تراش در نمود " خوي ديكتاتوري".

بارها خوانده ام كه اگر آن حيوان باربردار يك بار، آري تنها يك بار، پايش در چاله اي فرو رفت ديگر از آن مسير گذر نخواهد كرد، اما فرزند آدمي زود دچار فراموشي مي شود و در تغيير هر فصل از همان راه و در همان چاله فرو مي افتد. ديگر از گودي آن كه به مرور افتادن ايجاد گشته خود بخوان حديث مفصل.

مي ترسم. نگرانم از تكرار يك حقيقت. و درس ناگرفته از آن. ديكتاتورها، در سرزمين آشناي ما، سواي هر بخش و گروه كه بنشاني اشان؛ يك شيوه يكسان دارند. آن هم " دست درازي" است. به چه؟ به ارزش ها. به كدام ارزش ها؟ به همان ارزش ها كه از آن، آري، از آن مردم است و بس. شيره جان حيات ملت است و بس. اين ارزش ها بافت معنوي حيات آنان است ، همانگونه كه خور و خواب و بهداشت و كار. ..و اين دست درازان، تنها به دليل يك خواسته: تسلط ، قدرت، حكم حكم من، در سرزمين كهن پايدار به فرهنگ ارزش ها چه دستاويزي بهتر از همين شيره جان آدميان را مي توانند پيدا كنند؟

در روزگاري كه تازيانه اسلام عزيز! تار و پود وجود مردم را گسسته، در روزگاري كه بازگشت به هويت ايراني و جايگاه و خاستگاه ايراني راه روشن نجات او از گندآب تكفير و قدرت دو چندان گشته جمهوري اسلامي است، عرض اندام حزب مشروطه حكايت غم گمراهي ديگر است.

پس از سالها، فريب شعار خوردن و از احساسات استفاده كردن، اي كاش به اندك فكري نيز مي پرداختند كه " حزب" از ايديولوژي آن هم در سرزمين ما با اين همان تكرار تاريخ، مي بايست حد و مرزش مشخص باشد. برنامه نداشتن معنايش دست اندازي به خواستهاي مردم نمي تواند باشد. كم كاري، نبود محيط مناسب اشتغال يك سازمان را در خطر قرار خواهد داد. درست. اما يادمان باشد، ساختار و اشتغال يك سازمان معناي وجودي او را نمايان بايست كند و بس. سازمان را برنامه اش تعريف مي كند، و اين برنامه شاخ و برگ ساختار را مشخص. اما اگر شما كه پس از سالها گذر عمر در غربت به فكر خلق اعجوبه اي افتاديد با همان افكار هيتلري، و چنگ انداختيد به آن " ارزشي كه مردم راه نجات خويش يافتندش" چاهي كنده ايد گودتر از نكبت جمهوري اسلامي.

سخنم را متمركز بر همين حزب مشروطه مي كنم. چرا؟ چون دست درازي اش بر " فرهنگ ايران" را مي بينم. اينكه فرهنگ آزادگي سواي بيش از حد گليم پا را دراز كردن است. مي گويم شما ديكتاتوري هستيد كه با بندبازي بر " ارزش" ها دست درازي مي كنيد. كار خود را به عنوان يك " حزب" انجام دهيد و بس. نگذاريد " افراد" در اين حزبتان، با علم حزب مشروطه و با دست درازي بر ارزش ايران و ايراني اين سنگر حقيقي مردم ايران را از آنها بگيرند.

بارها اين شيوه خطرناك انديشيدن را از آشنايان در اين حزب ديده ام و بوي گزنده و تلخ استبداد پروري را. اينكه مردم بايست در قالب هاي سياسي فكر كنند. اينكه ما برگ برنده را داريم چون مسلح به شعار ايران و ايراني هستيم.

مي گويم: شما پاي خود را بر اساس خوي ديكتاتوري از حد خود فراتر نهاده ايد. خميني، در سنگر اسلام اش خزيد، و هماغوشي با دولت خاتون را به جان خود و ميليونها انسان خريدار گشت، شما نيز بر سر بن نشسته ايد و مي زنيد.

مي گويم: با شعار " مردم" راي خواهند داد، و با دست درازي كه مانند هيتلر بر هويت "ايراني" انداخته ايد، چنان چماقي را برداشته ايد كه اگر تنابنده اي روزگاري آمد و خيال ايجاد حزبي نمود، فوري پشت سپر ايران و ايراني سنگر بگيريد وچنان ناوك تكفير را با شعارايران و ايراني بپراكنيد، تا آن " مردم"،آن " ايراني" از ايراني بودن خودش نيز خيري نديده بلاي جانش نيز شود.

همين

سايه سعيدي سيرجاني

شهريور هشتاد و چهار