Saturday

خروشي برآمد زآتشكده

خروشي برآمد زآتشكده


خسته از نگاه، اما در دلم غوغا. بيزار از ديدن جماعتي كه به نشخوار افتاده اند.
و در گوشه ام، ضربآهنگ فريادي را سر داده ام كه با هر دمي كه بر مي آيد آشناست: آزادي، آزادي، آزادي

شكستن ديوار جهل، نشان دادن پتياره جمهوري اسلامي، ديدن ترديد و انكار اين نكبت باران بر سرنوشتم را نه ديگر سكوت كه خروش نابودي اين بازي مشميز كننده به مبارزه برخاسته است.

ديگر آخر بازي است. زمزمه ها سر گرفته شده، خشم مردم امان از شما گرفته، و زمزمه آزادي به زيبايي برخاستن و شوري به پا كردن است. كوبيدن سر ماران ضحاكان زمان است، كه با نشان رفتن آنان برايمان فراهم خواهد گشت. شناخت بازوان اين زالوي بر جان و زندگي مان چنگ انداخته را ، ملموس يافته اي. پرده ها افتاده و مي بيني جماعت ضعيف را. آ نهايي كه سالها در زير عباي اسلام سياسي خزيده بودند را لخت و عريان مي بيني، كه همان چماق بدستان شستشوي مغزي داده شان، امروز با همان چماق به جانشان افتاده اند و رسوايي هر دو را به نمايش عالم و آدم گذارده اند.

رسوايي كه ديگر شاخ و دم ندارد، دودوزه بازي كردن و اين همه جنايت را نه با حناي افشاگري درون سيستمي قتلهاي زنجيره اي ناجي خواهيد بود و نه با ترفند فراخوان نويسي و بازوان جايزه بخش در خارج.

خوب مي دانستيد كه نوچه هاي زاده از شلاق و چماق ، وقتي دست درازي آقازادگان و خانمچه ها را بيينند، سهم بيشتري را طلب خواهند كرد و حريفي مي شوند خون ريزتر از آنچه مي خواستيد بپرورانيد. جرقه اين را نيز خودتان بنا نهاديد، كه مگر با يك تير دو نشان زده باشيد، آخر مگر اين سرزمين آزاده نداشت كه شما يكه تاز ميدان گشتيد. شديد چون يك شبه با بلواي روح الله، و قوم تاراجگر بسيج به هر خواسته اي رسيديد.و اين روزها نيز از اين تلاش كوتاهي نكرديد. آخر بلاي " جان فدايي" داشتن هزينه بالا دارد، و آفت دفتر تجاري زدن وبايي است كه مزه شيرين دلار نفتي را به هر حال در حد وسعي! به چماق بدستان نيز نشان مي دهد.

و مانند هميشه در پي راه فراري كه به دروازه هاي نعمت گشوده گشته از پس دست درازيتان مهياست ، بوديد. هنوز دو تابستان از قتل عام در سپاه خود ساخته تان نگذشت كه ديديد ديگر اعدام از اين نوع چاره ساز نخواهد بود. ديوزادگان مسلح در پي سهم بيشتر چنان كفگيرتان را بر ته ديگ راندند كه در پي فراخوانكي افتاديد و چاله هرز اپوزيسيون نماياني خود تراشيده. نه ديگر، اين نيز پرده آخر است كه با همان فرمان همه با هم خود تراشتان به يكباره شاهد خوردن مهر پايانتان خواهيم شد. مگر از جمع خود شما، نگفته بود: با هم آمده ايم با هم نيز خواهيم رفت.

ديگر گرگان نه در لباس ولي فقيه، نه در لباس روحاني قاضي شرع گشته، نه در لباس تشخيص مصلحت نظام و نه درلباس راه توده پنهان از ديده ها نيستند. دندانهاي تيز و دستهاي درازشان لخت و عريان نمايان گشته. انگاري همين بيست و هفت سال پيش بود كه راه را پيدا كردند،بهزاد نبوي ها و مجاهدين انقلاب راه انداختند، حجاريان ها و آرمين ها را بر سر خان قتلها گماردند، مگر در همين دهه شصت رفقا برادر شده نبودند كه چنان كينه توزانه بقايي كرماني ها را به قتل رسانيدند، اينها نه از غيب آمده بودند نه بي برنامه. مسخره بازار و لچك اصلاحات بر اين عفريت تنها يك مورد داشت آن هم تداوم بقايشان، صداي حق بشر بلند شد، شدند برايت مدافع و سخنگويش. بگذريم از سيل ملخ وار قلم به مزد و چتر نوين سانسور در لباس امر به معروفشان كه آن هم از سر گذرانيديم.... جالب تكرار بازي هاست. چقدر دلم مي خواهد ديگر چنين اعجوبه هايي چون " رفقاي برادر شده" بر سرزمينمان نماند. دغلبازاني كه از دهه ها پيش جز نيرنگ ، تهمت و كشتار چيزي در چنته نداشتند، اين راه توده ايها خلق الساعه شان، اين لشكر امضاهاي رييس داناها و عمويي ها كه تا همين دم آخر نيز بوقلمون صفت بلندگوها را به دست مي گيرند و اگر تا به امروز چون باندي پنهان به ارتزاق اين زالو پرداختند امروز ديگر با ديدن هفت خال و خط شان مي گوييم " بس است" و دستتان كوتاه.

باندي كه سر وته و افرادش را بايست شناساند. مي مانم كه چقدر تحمل . اگر ده سال پيش ريابازارشان را ديدي و در خفا چون سن و سالي نداري و زباني براي گفتن نيست مي ماني: آخر اينها كه هستند، روز روشن مي كشند، تهمت مي زنند، بعدش هم بر سر كشته مي رقصند و قاتل مي تراشند و آنگاه عباي خاتمي را بلند مي كنند، و هنوز كه هنوز هست شرم كه چه عرض كنم، حيايي ندارند آخر سر هم كوتاه نمي آيند به " ولي فقيه" خود تراش بر خر مراد سوار كرده اش مي تازند كه اي " لات" همه را تو كردي! بيچاره خامنه اي يك شبه ولي فقيه شده خود فريب، كه رقصاندندش، و امروز نيز همه جنايات را با بت خود تراشيده شان حواله مي دهند تا مگر، مگر به ساز روز خوش رقصي كنند و انگار "قتل" و " جنايت" رنگي است كه با اين بازيهاي قابل شستن. و اگر نباشي و با انگشت به مردم نشانشان ندهي كه اين دغلبازان كاري جز معركه گيري ندارند كوتاه كه نيامده هيچ عاشق سوار شدنند و سواري گرفتن..

آري، پته فراخوان رفراندومتان نيز به روي آب افتاد. فكر روز مبادا را كردن، و اين تشنگي سواري را درخونتان ديدن، حالم را بد مي كند.
آري، چاهي كه كنديد براي فرود خود چاه كن مصرف شد. از يورش چماق بدستانتان، ضربه را نوش جان كنيد تا بدانيد بيست و هفت سال و البته بيشتر از اين ، چه ها كه نرانديد. به قول خودتان، راست و چپ كردنهاي اين روزهاي آخر، هم خريداري نداشت مگر همان بازوان به اشتغال نگاه داشته در خارج از كشور! نه، يك بها داشت، آن هم روشن كردن سر و ته طيف شما.

آه، زيبا، آزادي، آزادي آزادي. روزي كه به خود آمدي، روزي كه با حس شعور و درك خرد ايستادي در مقابل از انسان بي خبران، زمزمه ات جز اين آزادي نمي تواند چيزي ديگر باشد. آزادي كه بوي خوشش را با شناساندن مارهاي دوش ضحاكان به استقبال رفته اي.

آقايان، خود فريبان، مردم نادان فرض گرفتگان، بشنويد، دوره شما نيز گذشت. نه ديگر با لعاب ايديولوژي داربست بر قدرت ببنديد و نه با تازيانه و ضرب چماق بدستانتان بر من بتازيد، و نه با فريب لشكر امضاهايتان. لشكريان خو كرده بر غارت را ديگر تاب تركتازي نيست. خوب خيز برداشتيد، از چپ و راستتان ، اما كليد اين قفل در دست من خسته از شماست. در دست شناخت و درك آنچه بر من رفته. نه ديگر اين متاعتان را خريداري نمي خواهم. حتي متاع سر از " زندانتان" برآورده هايي چون طبرزدي ها. از هر دست درازي، رنگ و لعاب آوري خسته ام.

نه بت تراشم، نه بت شكن، از هر بتي خسته ام. فريادم اين است: بچه ها آزادي آزادي آزادي. قدرت سياسي از آن توست، از آن فرزندان آزاده ايران زمينم. نه كسي بر سرنوشتم حاكم مي خواهم نه وكيل و وصي اي بر اين حق طبيعي مي تراشم.حقي نزديك تر از نفس زندگي ا م.

همين چند روز پيش يادمان هست؟ زنان در تهران شعار برابري سر دادند. اين فرياد را مي خواهم از زبان ربابه ها بشنوم، آن زن كه كفش ندارد تا به پا كند و از هر چه تجمل و بادكنك صفتي است بيزار است. فهرست بلند بالا تهيه شد از اين همه سازمان دولتي زير نام غير دولتي.. نه بس است. اذيت بس است. خودت باش، و بي جهت در پي دفتر و دستك زدن نباش. من دلم با ربابه هاست. همان نازنين دوستي كه با كاسه اي گوجه سبز مهمانم كرد، و مي گفت: كجايي؟ من كفش ندارم پايم كنم تو مانده اي كدام را پايت كني. دلم با ربابه هست، با صراحتش با محبتي كه هر ذره اش ستاره اي شد در شب تار نامردميها. مي گويم، مردم من و تو هستيم، اين از ما بهتران پي چه هستند كه شده اندمدعي و سخنگويمان.

خنده ام مي گيرد از آكروبات بازي باند سپاه، از سازگارايش بگير تا محسن رضاييش. مي ديديد اين روزها تارنماي بازتابش كه سنگ مردم را به سينه مي زد، كه دست رانت خواران را كوتاه مي خواهيم! يا آن ديگري كه بيا و موضعت را كمي راديكال كن و بشو صداي محذوفين! عجب، اينكه اينها حيا نياموخته اند، اينكه از رو نرفته اند، و حالا محسن رضايي، سازگارا، گنجي، عبادي، حزب توده، راه توده، جمهوريخواهاني زير چتر اتحاد! و مشروطه و مجاهد و حكمتيست ها بشوند راهنمايان من نوعى! تلخندي است بر اينان، اينان براستي جايگزين خميني، خاتمي، خامنه اي، رفسنجاني،اند اما جايگاهشان همين ويل است و بس. تو و اين گند و مردار تو را ارزاني... آزاده همان نازنين جواني است كه در تنهايي خودش اين معركه را ناظر بوده ، سالها در پي راهنما بوده، ايراد گرفته، به كتاب و سخن رو آورده، و چنان بوي گزنده ريا را خوب مي شناسد كه ابدا كلاهش نيز به اين دايره تنگ شما ساخته نخواهد افتاد.

يادمان باشد، قانون اساسي جمهوري اسلامي را همين عاليجنابان بيست و شش سال مهر تاييد برش نهادند و با فريب اصلاح سيستم مردم كش جمهوري اسلامي را تغذيه نمودند، يادمان باشد ترفند تغيير قانون اساسي آكروبات بازي كساني بود كه دلسيري از در مقام قدرت بودن ندارند. يادمان باشد " مهر پايان" زدن ما، بر هر دستي است كه نظريه پرداز و آمر اين سيستم بوده است، و آنان را در هر لباس به روزشان بر سر كه نه اصلا اعتباري برايشان نخواهيم داشت. يادمان باشد، ربابه ها، جوانان اهواز، بانوان سنندج، زلزله زدگان، و بيداران خسته از اين همه رنگ و طيف سيستم در كنارمان باشند. يادمان باشد حلب آبادها را، بچه هاي دستفروش، كودكان نان آور را، بازوان تواناي كارگراني كه مدت زماني است هر كوتاهي را بر آنان روا داشته اند، نه حقوقي .. آخ كه از چه حقوق مي توان دم زد وقتي بيداد است، گرسنگي هست، و اين همه غارت. تا ديگر مدعي اي بر اين همه خالا برايمان تراشيده نشود. آتشي است در دل ما و اين خروشي است بر پايان اين تكرار روزگار.

سيستم براي هر خواسته اي " حرف قاپ زن" دارد و آن را در زرورق شعار، سعي در خوراندن دارد. سيستمي كه جنايت و غارت بر ايرانيان را حاكم نموده دشمن است. سيستمي كه بر ضعيف ترين ها تاخته، بر سرمايه هاي اين مرز و بوم، دشمني است كه دستش از سرنوشتمان كوتاه بايست باشد. بازوهاي اين سيستم را و مارهاي رسته از آن را بايست يكجا زد. يادمان باشد،
يك دو سه، زنجيري را ديگر بر نمي تابيم. و مي گوييم آزادي، آزادي آزادي.


سايه

بيست ونه خرداد هشتاد و چهار